Fall the moon

سقوط ماه

Part__8

 

 

 

ویو یونگجه:

 

 

ساعت هفت صبح بود و با صدای گوش خراش آلارم ساعت بیدار شدم ...بازم یه صبح فا.کی دیگه تو این عمارت..واقعا خسته م شده بود، نمیخواستم ادامه بدم..ولی چراه ای نبود....بزور خودمو از تخت جدا کردم و رفتم صورتم رو بشورم ... که توی آینه چشمم به بدن پر زخم و کبودیم خورد ..با دیدن هر یدونه از اون زخما تک تک خاطرات مربوط بهشون رو به یاد میووردم..

دیگه نتونستم تحمل کنم و از داخل کشو یه بسته تیغ برداشتم

میخواستم رگم رو بزنم..اما دستام توانش رو نداشتن و میلرزیدن ، چشمام رو بستم و با گریه شروع کردم به زخم کردن دستم

به خودم اومدم و دیدم دستم پر از خون و زخمه..از شدت گریه افتادم روی زمین با دستام رو شویی رو گرفته بودم

+هق..هق حتی ..حتی اونقدری ضعیفم که نمیتونم خودمو بکشم..حتی همین یه کار کوچیکم نتونستم انجام بدم(گریه/لکنت)

+ایکاش یه نفر....فقط یه نفر کمک میکرد و زندگیمو همینجا تموم میکرد(گریه//خودشو بغل کرد)

داشتم گریه میکردم که صدای در و آجوما که میگفت سریعر بیام بیرون توجهمو جلب کرد، هول کردم و سریع از جام بلند شدم..از داخل کمد یه باند برداشتم و‌ پیچیدم دور دستام و سریع صورتم رو آب زدم و کارای مربوطه رو انجام دادم...بخاطر اینکه همش گریه میکردم زیر چشام پف کرده بود و قرمز شده بودن

  شروع کردم به کار کردن که آجوما اومد و بهم گفت که برو اتاق کار سوبین

بخاطر اتفاقای دیشب و اون قرداد زیاد نمیتونستم راحت با سوبین صحبت کنم..و یجورایی هم مظطرب بودم هم معذب..

 

«تق تق»

=بیا داخل...

+عام..آجوما بهم گفت کارم دارین..(آروم//صدای گرفته)

=همم.....من..؟(فکر کردن//متعجب)

+ب_بله..

=هاا..یادم اومد امشب ساعت هشت شب مهمونی داریم..توم باید باهام بیای...و اینکه امروز رو همه تون مرخصین(سرد)

+ا_اما چرا بین اینهمه ادم من..؟

=جو نگیرت..قرار نیست مثل توی داستانا و رمانای درام و رمناتیک بعنوان دوست پسرم بیای..اون یه مهمونیه برای تعویض برده و اینجور چیزا(خنده)

 

یونگجه: با شنیدن این حرف حس کردم یلحظه ته دلم خالی شد..همونجور توی اون حالت مونده بودم و سرم رو انداخته بودم پایین که مبادا اشکایی که توی چشام جمع شدن معلوم نشن 

برای اینکه یه موقع اونجا سوتی ای چیزی ندم داشت برام در مورد مهمونی توضیح میداد..با تک تک کلمه هایی که میگفت مو بخ تنم سیخ میشد و ترس تمام وجودمو بر میداشت

=خب..همینا دیگه، برو بیرون ب کارات برس..(سرد و‌خشک)

بدون اینکه کاری کنم همونجا ایستاده بودم..میتونم بگم تقریبا بدنم قفل کرده بود

=چیه؟ چرا ماتت گرفته؟ مگه نگفتم برو بیرون

+..امم..

+ ...امکان داره منم ...بفروشین(بغض)

=همم..بزار فکر کنم..اومم..شاید، اونم به احتمال 96 درصد(نیشخند)

+آ_آها..(گریه اروم)

سرم رو انداختم پایین تا معلوم نشه گریه میکنم..چون دوست نداشتم دیگه بیشتر این خودمو ضعیف جلوه بدم..

اومد جلوم و از چونه م گرفت و بهم گفت

=هه احمق..دوتا قانون هستن که هنوز یادشون نگرفتی..(تک خنده)

+..چ_چی؟(شوکه_اشکاش به ارومی ریختن)

=یک اینکه جلوی من نباید مظلوم بازی در بیاری..چون دلم به حالت نمیسوزه و بدتر عصبی میشم و دومیم اینه که..تو ففط مطعلق به منی

+ولی... تو هنوز حتی برام اون مارکم نذاشتی..پس نمیتونی الکی بگی من برای توعم(عصبی)

 

=همم..درسته ، تقریبا داشت یادم میرفت

اینو گفت و به سمتم اومد...دقیق نمیدونستم میخواد چیکار کنه.. ولی میدونستم هر کاری که میخواد بکنه درست نیست..حداقلش برای من

با هر قد‌می که به سمتم بر میداشت منم با ترس به عقب یه قدم بر میداشتم

داشتم میرفتم عقب که خوردم به دیوار و اونم از فرصت استفاده کرد و سریع دستام رو گرفت و قفل کرد و گذاشت بالای سرم..

از ترس فقط نفس نفس میزدم و با استرس نگاش میکردم

صورتش رو اورد جلو تر..الان دیگه فاصله بینمون تقریبا یه سانت بود..اشک توی چشام جمع شد ..از ترس و اظطراب بدنم ففط میلرزید

=چرا میترسی؟..یعنی اینکه من بهت دست بزنم و پیشم باشی اینقدر برات نفرت انگیز و ترسناکه؟ آره؟(عصبی)

هول کردم و سریع سرم رو به نشونه منفی تکون دادم که باعث شد خنده کوتاهی بکنه 

=..چقدرم که معلومه نمیترسی...(خنده کوتاه) ولی اشکال نداره، دیگه کم کم باید عادت کنی..چون از این ثانیه به بعد مال من میشی(نیشخند)

الان تازه گرفتم میخواد چیکار کنه..من واقعا از ته قلبم دوسش داشتم..ولی این سوبین رو نمیخوام،، من اون سوبین قبلیمو دوست دارم..دوست دارم فقط متعلق به اون باشم

برای اینکه اشکام نریزن چشمام رو محکم بستم ؛ نفس داغش رو توی گردنم حس میکردم..ولی اگه الان مقاومت نمیکردم دیگه نمیتونستم ازش فرار کنم..

میخواست روی گردنم مارک رو بزاره که با زانوی پام محکم کوبیدم بین دوتا پاش و باعث شد از درد به خودش بپیچه 

=آ_آییییی ..عوضی..خو_دم با دوتا د_ستام خفه ت میکنمم (حرصی//عصبی شدید//از درد به خودش می پیچه//لکنت)

با پا یه لگد دیگه بهش زدم و افتاد رو زمین ..میدونستم فاتحه م دیگه خوندست..ولی حداقلش تونسته بودم از زیر این کارش در برم و خودمو نجات بدم..

+عالیه....تا وقتی که حالش بهتر میشه میتونم از دستش فرار کنم..(امیدوار//خوشحال//با خودش اینارو میگه)

سوبین گفته بود امروز همه مرخصن ..پس سریع از فرصت استفاده کردم و بدون دردسر مواجه شدن با نگهبانا رفتم بیرون عمارت ..فقط داشتم به راهم ادامه میدادم و میدویدم..خیلی خوشحال بودم

بالاخره تونستم بیرون رو ببینم..نسیم بهاری موهامو به ارومی نوازش میکردن ..ایستادم و چشمام رو بستم ؛ به ارومی نفسی تازه کردم و لبخند زدم..

+بالاخره تونستم..تونستم فرار کنم(خوشحال//ذوق زده)

ولی..یه مشکلی بود، اینجا همش درخت و هزار تو بود..

حس کردم یلحظه ته دلم خالی شد..

+ن_نه..اشکال نداره..میتونم خودمو نجات بدم‌...اره ، میتونم(لبخند فیک//ترس) 

میخواستم حرکت کنم که یدفعه رایحه ی تلخ و آشنایی رو حس کردم..به سمت عقب برگشتم که با چهره خشمگین و موهای پریشون سوبین مواجه شدم

فرمونایی که داشت از خودش ساتع میکرد رو حس کردم..نسبت به دفعه های قبل خیلی بیشتر بودن..میتونستم بفهمم که چقدر عصبیه و این بیشتر میترسوندم

به دستش نگاه کردم و یه چوب بیسبال خیلی بزرگ و کلفت دیدم..با دیدنش مو به تنم سیخ شد

+م_من‌..ببخشید..فقط_اروم باش(ترس//لکنت//شوکه)

چیزی نگفت و با چوب زد پشت پام و باعث شد بیوفتم رو زمین و نتونم راه برم..از موهام گرفتم و تا عمارت کشوندم روی زمین..منم بخاطر ترس و شوک زیاد زبونم بند اومده بود.

بالاخره رسیدیم ..توی همون حالت از پله ها بردم بالا و باعث شد از درد جیغی بزنم ، با این کارم عصبانیتش بیشتر شد و پرتم کرد رو زمین

=که از دست من فرار میکنی و روم دست بلند میکنی..اره؟(عربده)

+ببخشید...دیگه تکرار نمیشه(گریه//ترس)

=خفه شو!

= زانو بزن..همین الان!(داد//عصبی)

با حرفش شوکه شدم و حس کردم بغض داره گلوم رو خفه میکنه..دوست نداشتم جلوش زانو بزنم‌، تا حالا همچین کاری جلوی هیچکس انجام نداده بودم و دوست نداشتمم انجام بدم.. سوبین دقیقا داشت مثل روانی ها رفتار میکرد..از قبلم بدتر شده بود

=مگه نشنیدی چی گفتم؟..بهت گفتم زانو بزن و عذر خواهی کن..زود باش

+..چ_چشم(ترس)

اروم و با تردید روی یکی از پاهام جلوش زانو زدم

=هه..نه دیگهه نشد، اینجوری نباید جلوی اربابت زانو بزنی..بزار درستش بهت یادم بدم(عصبی)

این حرف رو زد و با یکی از پاهاش محکم کوبید روی کمرم و پاش رو فشار داد که باعث شد تقریبا کلا رو زمین خوابیده شم

+آییییی..هقق درد دارهه(گریه)

=عذر خواهی کن! بگو غلط کردمم!! بگو‌ببخشید اربابب بگوووو(عربده//عصبی)

+غلط کردم هق هقق..ببخشید_ببخشید ار_باب(گریه شدید)

با پاش محکم به شکمم لگد زد و باعث شد از درد به خودم بپیچم و گریه کنم

+ هقق آخخ(گریه)

 

بزور خواستم بلند شم و فرار کنم که مچ دستمو محکم گرفت و فشار داد

=نه دیگه..فکر کردی من به همینش راضیم؟؟

با ترس و سوالی نگاش کردم که خنده ای کرد ،داشت  میکشوندم به سمت اتاق شکنجه خاطرات وحشتناکی که توی اتاق داشتم و روزایی که گذروندم رو به یاد اوردم و باعث شد گریه و تقلا هام بیشتر شن..

سوبین بی توجه بهم فقط میکشوندم به سمت اتاق

=وقتی که باهات مثل ادم رفتار کنم زبون دراز میشی و هر غلطی دلت میخواد انجام میدی!! حتما باید باهات کثل ب.رده ج.نسی یا حیوون رفتار شه ..نه؟؟(عصبی//داد)

+ن_نهه ببخشید فقط دوباره نبرم اونجاا(گریه) من..من از اونجا میترسم(گریه//لکنت//مقاومت)

صدای داد سوبین و گریه سکوت عمارت رو میشکست و این واقعا خیلی ترسناک بود.. 

 پرتم کرد روی تخت کمربندش رو در اورد باهاش دستامو بست به تاج تخت جوری بسته بودم که پشتم به سوبین بود و شکمم روی تخت بود..حس میکردم الاناست که دست و پام کنده شن

توی یه حرکت همه لباسام کند ..دیگه هیچی تنم نبود..فقط دست و پا میزدم و گریه میکردم ..ولی فایده نداشت

چوب بیسبالی که روی زمین انداخته بود رو برداشت و باهاش شروع کرد به زدنم..محکم باهاش به کمرم ضربه میزد و منم گریه میکردم..

+آییی هق هقق بس کنن(گریه)_ ببخشییید(از الان همشو با گریه و جیغ میگه)

+توروخدا بس کن سوبین! ازت خواهش میکنم..قول میدم_قول میدم تکرار نشه

=ببند اون دهن فا‌.کیتو! صدات رو مخه(عصبی)

چند مینی بود که داشت میزدم و منم از درد ناله و گریه میکردم..وقتی زدناش تموم شدن بالاخره بازم کرد 

تا وقتی که خودش خسته ش شد ادامه داد ..حس کردم روی کمرم خیسه و داره میسوزه..بخاطر دردم بزور تکون خوردم و خودمو تو آینه نگاه کردم که دیدم روی کمرم پر از خون و کبودیه

با دیدنشون هینی کشیدم و دوباره گریه کردم

=چه مرگته؟؟ الان دیگه زدمت؟؟ اره؟(لحن تند و عصبی//سرد)

+د_درد دارهه هقق هق ..داره_داره ازش خون میاد(_ترس//گریه)

 =گمشو برو دوش بگیر..الان تختمو کثیف میکنی

+نمیتونم تکون بخورم..خیلی درد دارم(گریه اروم)

با این حرفم بهم نگاهی انداخت و سری به نشونه تاسف تکون داد و کولم‌کرد

=یادت باشه همه ی این کارایی که الان برات میکنم تاوانی دارن..(سرد)

این رو گفت و گذاشتم توی وان و اروم شروع کرد به شستن بدنم.. دستش خورد به یکی از زخمام 

+آخخ

=هوففف چته؟(کلافه)

+میشه..یکم ارومتر؟

=ایشش..باش

بعد اینکه کارمون تموم شد اومدیدم بیرون..خودش لباساشو تنش کرد ول ی به من لباس نداد

+لباسام..؟

=فکر نکنم نیاز باشه‌‌..چون در هر صورت قراره تو تنت ج.ر بخورن..نه؟(نیخشند//تک خنده)

+ها..؟(شوکه)

اینو گفت و پرتم کرد روی تخت و روم خیمه زد

= خبب..بگو ببینم، ویبرا،،تور یا چوب بیسبالم؟ با کدوم بیشتر حال میکنی؟

+یعنی...چی؟ نمیفهمم(شوکه//لکنت//ترس)

کلافه بهم نگاهی انداخت و چشماشو توی حدقه چرخوند؛ از روم بلند شد و گفت

=هاه..دارم بهت حق انتخاب میدم..میگم میخوای با چوب بیسبال بکنمت یا ویبرا.،تور

+ولی..من هنوز بدنم خیلی درده..اگه یکم دیگه بهم فشار وارد شه از هوش میرم(ترس..پتورو کشید روی بدنش)

=فکر کردی قراره اهمیت بدم که درد میکشی؟ هه..ببینم چیزی زدی؟ ..یادت نره که این تنبیهته و از اونجایی که خیلی خوش قلبم بهت دوتا اننخاب دادم

+من...نمیدونم_..دوتاش درد داره(پتو رو کشید بالاتر و تا روی بینیش گرفت//ترس /لکنت)

=اووو..پس میخوای به روش خودم باشه..نه؟ خودتم میدونی که چقدر هیجان انگیز انجامش میدم(لبخند رضایتمند)

تقریبا چیزی از حرفاش نمیدونستم و گیج نگاش میکردم.

چوب هاکیش رو برداشت و سمتم اومد، فکر کردم میخواد دوباره بزنم که کامل رفتم زیر پتو و خودمو مچاله و بغل کردم

+ن_نهه لطفا دیگه نزنم..ازت خواهش میکنم، دیگه__د..دیگه قول میدم فرار نکنم(گریه//ترس//لکنت)

اینو گفتم و هیچ جواب و حرکتی ازش نگرفتم..فکر کردم دلش بحالم سوخته و اشکامو پاک کردم و نفس راحتی کشیدم...ولی این سکوت خیلی عجیب بود

یدفعه حس کردم یه چیزی زیر پتو داره حرکت میکنه..اون..دست سوبین بود

دستش رو تکون داد و با.،سنم رو ل،.مس کرد که سیخ شدم و‌خودمو شل کردم

اونم از فرصت استفاده کرد و از پاهام گرفتم و یدفعه کشیدم بیرون خواستم جیغ بزنم که محکم جلو دهنمو گرفت و جیغم خفه شد

+هممفففف

=هیششش..اگه صدات در بیاد بدتر تنبیه میشی..پس خفه شو! اوکی؟(عصبی)

+هومممم(با ترس سرشو سریع تکون داد)

=خوبه..

اینو گفت و دستش رو برداشت

=اگه میخوای مثل دفعه های قبل درد نداشته باشه..بهتره خودتم همکاری کنی..گرفتی؟

+او_هوم(سرش رو اروم و با تردید تکون داد//بغض)

=از توی کشوی کنار مایع روان کننده رو بده من

+چ_چشم(ترس//لکنت)

از شدت ترس بدنم سست شده بود و میلرزید..قبلنم باهم انجامش داده بودیم...ولی ایندفعه حس خیلی بدتری داشتم

سعی داشتم بزور دستمو تکون بدم..با ترس و تردید یکمی تونستم دستمو به سمت کشو حرکت بدم ..

=دِ زود باش دیگهه(داد//عصبی)

+ا_الان برش میدارم.. فقط..یکم لطفا صبر کن(هول_لکنت//استرس)

چشمم به در خورد ..میخواستم فرار کنم که یدفعه صدای سوبین مانع فکر کردن و نقشه کشیدنم شد

صورتش رو اورد نزدیکتر و با چشمای خمار و عصبیش توی چشام زل زد و گفت

=چرا همش به در نگاه میکنی؟ چیز جالبی اونجا هست؟ اره؟

+ن_نه..فقط_

=اوهوو..الان گرفتم، یا شایدم فکر فرار به سرت زده؟

+نه..ببخشید..فقط یلحظه حواسم پرت شد

=خب پس..کارتو بکن

مایع روان کننده رو برداشتم و دادم بهش..چوب بیسبال رو برداشت و کل مایعو خالی کرد روش ..با چشمای گرد شده فقط داشتم نگاش میکردم..

نگو که..قراره بره توی من

=چیه؟ ترسیدی؟(تک خنده)

+...(ترس)

=چیه؟زبونت بند اومده؟

+(اروم سرشو تکون داد و آب دهنش رو به سختی قورت داد)

..اشکال نداره الان خودم یکاری میکنم کل صدات عمارت بگیره(خنده)

این رو گفت و یدفعه و بدون مقدمه اون چوب بیسبال که چند برابر د.یک کینگ سا،،یز خودش بود رو‌ کرد د،،اخلم

+جییییییییییییییییییغغغغ آ_آییییی درد دارهع درش بیارر هق هققق توروخداا هقق(جیغ//گریه شدید)

=عاحح ..میدونستی این جیغ و گریه هات بیشتر هو،.رنیم میکنن؟(ه.،ورنی/هیجان زده)

+آخخخخ..درد دارههه میسوزههه(گریه) توروخدا..درش بیار

میخواست با چوب بیسبالش دا.،خلم تلمبه بزنه که با دستام محکم گرفتمش و باعث شد چشم غره ای برام بره و با نگاه ترسناکش بهم چشم بدوزه..فرموناش خیلی شدید داشتن ازش آزاد میشدن ..معلوم بود حسابی صگ اعصاب شده

=چه غلطی کردی؟؟ مگه بهت نگفتم ایندفعه رو هیچ مقاومتی نکن و همکاری کن؟؟ باید دستاتو ببندم..نه؟؟(عصبی)

از درد زیاد اصلا نفسم بالا نمیومد و نمیتونستم درست حرف بزنم

+هع..هیعع ..د_رد دا_ره(نفسش بند میاد//گریه//لکنت)

=بی توجه بهم یکم دیگه از مایع روان کننده رو برداشت و ریخت روی چوب بیسبال و باعث شد دستام ول شن ..لبخندی زد و دوباره شروع کرد به ت..لمبه زدن داخلم

یک ساعتی میشد که داشت انجامش میداد تا ته و محکم میکوبید دا.،خلم و باعث میشد هر از گاهی حالت تهوع بگیرم 

+ع_عوق..حالت_تهو_ع دارم..

=هوفف..بازم؟(کلافه) 

از داخلم کشیدش بیرون و سریع از جام بلند شدم..رفتم دستشویی و کارم که تموم شد خواستم در بیام که تعادلمو از دست دادم و چشام سیاهی رفتن

ویو سوبین:

چند دقیقه ای گذشت و نیومد..فکر کردم فرار کرده..بیشتر قبل عصبی شدم..شرط میبستم قیافه م شبیه دیوونه ها شده..با همون موهای بهم ریختم رفتم تا دنبالش بگردم که دیدم جلوی در دستشویی افتاده

بلندش کردم و گذاشتمش روی تخت..خیلس بهش فشار وراد کرده بودم..ولی حقش بود..عاشق زجه زدناش بودم..

 خودمم رفتم کنارش دراز کشیدم و یه دستمو گذاشتم زیر سرم و منتظر موندم تا بهوش بیاد که چشام گرم شدن و خوابم برد

 

ادامه دارد...