Fall the moon

سقوط ماه

part9

ویو یونگجه:

چشام رو باز کردم وسوبین رو دیدم جلو آینه ست و داره لباس تنش میکنه..بجز باکسر هیچ چیز دیگه ای تنش نبود

از توی تو آینه انعکاسمو دید و خواست برگرده سمتم که خجالت کشیدم و سریع رفتم زیر پتو تا خودمو بزنم به خواب

=میدونم بیداری...پاشو وقت نداریم، الان ساعت چهاره،ساعت هشت باید بریم 

آروم از زیر پتو در اومدم ..بلند شدم که برم آماده شم...اما تا پام رو بلند کردم و خواستم بایستم افتادم روی زمین

±آخخخخ...

=هوففف چته باز همش ناله میکنی؟(سرد)

+ه_هیچی..

=..یدونه مسکن و لیوان آب روی میز گذاشتم..بخورشون 

+..ممنونم(لبخند)

=هوا برت نداره..فقط نمیخوام جلو کسی اونجا آبرو ریزی شه یا بد جلوه ت بدم..چون دیگه برای فروشت سودی نمیکنم

+چی؟..و_ولی قرار بود به کسی...نفروشیم(شوکه//لکنت)

=اون برای اونموقع بود و در صورتی اتفاق میوفتاد که بزاری اون مارک مالکیتت رو بزارم..ولی تو چه غلطی کردی؟(عصبی)

+...(با نا امیدی سرش رو انداخت پایین/بغض)

=زود باش..الان وقت این کارارو نداریم(سرد)

بزور بلند شدم و قرص رو خوردم..الان بهتر شده بودم..رفتم یه  دوش بیست مینی گرفتم و اومدم بیرون..داشتم موهامو خشک میکردم که در زده شد..سریع حوله مو دور خودم پیچوندم و در رو باز کردم

آجوما: این لباسارو ارباب سوبین دادن گفتن بپوشی ..بعد اینکه کارت تموم شد برو اتاق آیرین تا درستت کنه

+شتتت آیریننن؟ اخه کس دیگه ای نبود؟؟؟(تو ذهنش)

+آها..چشم

جعبه لباسارو گرفتم و بازشون کردم..خیلی خوشگل و شیک بودن..هر چند که میدونم بخاطر علاقه ش بهم اینکارو نکرده بود..همش برای ظاهر بود

لباسارو تنم کردم و رفتم سمت اتاق آیرین..نفس عمیقی کشیدم تا آروم شم و سه بار انگشتم رو کوبیدم روی در و منتظر جواب موندم

آیرین:بیا تو

در رو باز کردم و رفتم داخل ، چشم غره ای براش رفتم..که با لبخند مهربونی بهم گفت

آیرین:راحت باش..بشین اینجا

جوری که اون اتفاق رو نادیده میگرفت و تظاهر میکرد چیزی نشده واقعا رو مخم بود

رفتم و نشستم روی صندلی جلوی آینه

داشت کارش رو انجام میداد..با کلی کرم پودر و کانسیلر و این چیزا بالاخره تونست فقط یه زخمو بپوشونه..سکوت سنگینی بینمون قرار گرفته بود که آیرین شروع کرد به حرف زدن و سکوت رو شکوند

آیرین: اِهم..خب..میدونی، ببخشید بابت اون روز و اون حرفام

+مشکلی نیست(سرد)

آیرین:من فقط قبلا رو ارباب سوبین کراش داشتم(خجالت)...البته هیچکس نیست که دوسش نداشته باشه(خنده)

+خب؟ چرا اینارو به من میگی(سرد)

آیرین:نه...خب میدونی..راستش ..میخوام باهات دوست باشم(خجالت//بازی با دستاش)

+(خنده) تو اصن دیدی چه بلاهایی سرم اومد؟ نصف این کبودیا و زخما بخاطر تو و دوستاته..(بغض//داد تقریبا آروم) بعد ازم میخوای باهات دوست باشم و اون اتفاقارو نادیده بگیرم

آیرین: ببخشید..من واقعا متاسفم..اگه نمیخوای مشکلی نیست ولی حداقل بزار جبران کنم

+چجوری میخوای جبران کنی؟

آیرین: خب..میخوای کمکت کنم فرار کنی؟ امشب واقعا فرصت خیلی خوبیه

+اوهوم(خوشحال)

آیرین: خیلی خب..ببین، این مهمونی از ساعت هشت شب شروع میشه تا چهار صبح ..البته برای بعضیا فقط اینجوریه، بعضیام میتونن از ساعت دوازده برگردن..و اونایی که بر نمیگردن و میمونن معمولا قمار و تبادل برده ها رو انجام میدن 

+خب..من کی باید برم؟

آیرین:ارباب معمولا هر سال که این مراسم برگزار میشه یه جلسه خیلی بزرگ بین باندای مافیا بر گذار میکنن ودو ساعت تقریبا طول میکشه..از ساعت یازده تا یک

آیرین:و بعدشم میرن برای تعویض ب.رده

آیرین: باید قبل ساعت یک فرار کنی

+مرسیییی(خوشحال//هیجان زده)

آیرین: خواهش

اماده شدم و رفتم بیرون..

از پله ها اومدم پایین که چشمم به سوبین خورد.. یه لباس خیلی هات پوشیده بود و بالماسک زده بود خیلی جذاب شده بود..دهنم وا مونده بود و داشتم نگاش میکردم

=‌نخوریم با نگاهت..در ضمن دهنتم ببند یموفع مگس نره توش

+ه_ها؟‌چی؟ نگا نمیکردم(هول//خجالت زده)

=هاه..باش..تو راست میگی(کلافه)

میخواستیم بریم که یدفعه متوقف شد و برگشت سمتم

=اوو داشت یچیزیو یادم میرفت

متعجب و سوالی  نگاهش کردم..رفت توی اتاقش و بعدش با چوکر گردن و دست(عکسشو اون پایین گذاشتم) که بهشون زنجیز بسته اومد سمتم

=فکر کردی میزارم همینجوری بری؟(پوزخند)

با کارش خیلی شوکه شدم..فکرشو نمیکردم دوباره ازشون استفاده کنه..ولی خب دیگه مهم نبود..چون امشب خلاص میشدم، ولی با اینا کارم یکم سخت بود..اونارو برام بست و زنجیر رو گرفت تو دستش و با پاش کوبید به کمرم و هولم داد تا بیوفتم توی ون

 

توی ون هیچ‌حرفی بینمون رد و بدل نشد ..روبه روی هم نشسته بودیم..من داشتم بخاطر اظطراب با دستام بازی میکردم و اونم سیگارش رو برداشت ..قبلا عادت داشتم که هرکاری که‌میخواد انجام بده منم یهش کمک کنم یا وقتی که میخواد سی.گار بکشه من با فندکش براش روشنش کنم

یدفعه ناخداگاه و بی اختیار  فندکش رو برداشتم و گرفتم زیر سیگارش و براش روشنش کردم..یه پوک کامل سیگارش رو کشید و انداخت توی قوطی کنارش...پوزخندی زد و بهم گفت

=همف مث اینکه هنوز یه چیزایی رو یادته(تک خنده//پوزخند)

زنجیر قلاده مو کشید و باعث شد بیوفتم کف ون..سرم رو گرفتم بالا که با یکی از دستاش از موهام گرفت و اون یکیم گذاشت زیر چونه م و گفت

=از این زاویه واقعا عالی ای(نیشخند)

 

=بشین اینجا..(به پاهاش اشاره کرد)

اگه مقاومت میکردم برای خودمم بد میشد ، بخاطر همین بدون هیچ چون و چرایی بلند شدم نشستم روی پاش..پاهمو دور کمرش حلقه کردم و با دستام هم انداختم دور گردنش

=همم..خوبه، کم کم داری رام میشی

یکی از دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و اون یکی هم برد توی با.کسرم و شروع کرد به بازی کردن با بدنم

نمیخواستم انجامش بدم..ولی باید تحمل میکردم، مجبور بودم جوری نشون بدم که انگار خوشم میاد

+همم..عاحح

دستش رو رسوند به سو.راخم و یکی از انگشتاشو‌کرد داخلم..بخاطر اتفاق امروز و اینکه اون چوب هاکی رو کر.،ده بود دا،.خلم خیلی درد داشتم دوتا از انگشتاش رو کرد داخلم جیغم خواست بلند شه که لبشو کوبید رو لبام

میخواست بازم ادامه بده که صدای راننده مانعش شد

راننده: رسیدیم قربان

=اوکی

خودمون رو مرتب کردیم..از قلاده م گرفتم و کشوندم بیرون..یه مشت بادیگارد دور و برمون بود..وارد اونجا شدیم..با چیزی که تصورشو میکردم خیلی فرق داشت ..انگار اومده بودیم با.ر ..صدای بلند موسیقی و بوی ا.لکل و سی.گار خیلی اذیتم میکردن  تقریبا ده برابر عمارت سوبین بود.. یه عالمه آدم اونجا بود که با برده هاشون بودن و بالماسک داشتن..معلوم بود آدمای خطرناکین و همشون از باندای بزرگن...همه اونایی که خدمتکار بودنم با لباسای باز بودن و فرمشون یکی بود

با علامت دست سوبین بادیگارد و محافظای سوبین همشون پخش شدن و از دور تحت نظر داشتنمون

همونجور که داشتیم میرفتیم داشتم اطرافمو نگاه میکردم ؛  که یدفعه سوبین کشوندم سمت خودش و توی گوشم گفت

=حواست باشه که چیکار میکنی..اگه فکر احمقانه ای بسرت بزنه و دوباره بخوای فرار کنی بدتر این سرت میارم..گرفتی؟(زیر لب//عصبی)

+اوم..چشم

=خوبه..

نشست روی صندلی .. منم خواستم بشینم کنارش که سوبین پاشو باز کرد و به بین پاهاش اشاره کرد

اولش شوکه شدم..ولی بعد ناچار مجبور شدم بشینم 

از کمرم گرفتم و کشوندم عقبتر میتونستم د،.یک کینک سا.،یزش رو خیلی خوب و دقیق حس کنم که داره میما.،لش بهم 

بعد چند مین چند تا دختر ه.رزه اومدن نزدیکش..سوبین وقتی دید دارن میان سمتش هولم داد که باعث شد بخوام با مخ بیام رو زمین ولی با دستام خودمو گرفتم

متعجب و سوالی نگاهش کردم که گفت

=کافیه دیگه..الان همونجور که میبینی مهمون داریم(پوزخند//نگاهش داد به اون دخترا)..نمیخوام دیگه وقتم با تو تلف شه(چشم غره//به یونگجه نکاه کرد)

از روی زمین بلند شدم و خواستم برم یجا دیگه که زنجیر رو کشید 

=هوی..کجا میری؟(عصبی)

بلند شد و کشوندم به سمت یه گوشه از اون عمارت و یه صندلی دو نفره پیدا کرد..چون صندلی دیگه ای نبود گذاشتم اونجا و زنجیر وصل کرد به دیوار تا نتونم جایی برم

خودشم رفت پیش اون دخترا نشست..قشنگ معلوم بود هر.زه ای بیش نیستن..یکیشون نشسته بود رو پاهاش و همش خودشو می.مالید بهش بقیه شونم نشسته بودن کنارش و دستش رو انداخته بود دور گردنشون، یه چند نفریم ایستاده بودن

با دیدن این صحنه قلبم خورد شد..واقعا نمیدونستم چرا این کارارو میکنه..هنوز هضمش برام خیلی سخت بود که از اون دوتا نامزد عاشق که زندگیشون گل و بلبل بود تبدیل شدیم به یه ارباب سادیسمی و برده ای که همش شکنجه میشه

اروم اروم شروع کردم به اشک ریختن..با چیزایی که دیدم قلبم بیشتر فشرده میشد دیدم سوبین از جاش بلند و با اون دخترا رفت توی یکی از اتاقا .. هق هقام بیشتر شدن 

و گریه م شدت گرفت ولی بخاطر صدای بلند موسیقی هیچکس متوجه نمیشد

داشتم گریه میکردم که دست یکیو روی رون پام حس کردم، شوکه شدم و اشکامو پاک کردم، برگشتم نگاش کردم که دیدم یه پسره که تا حالا ندیده بودمش ...ولی از تیپ و قیافه ش معلوم بود از همون کله گنده هاست

(علامت اون پسره: ~)

~ چرا گریه میکنی خوشگله؟

+چ_چی؟ تو کی ای؟(ترس//لکنت)

~هومم..بدنت عالیه(نگاه هی.ز//خمار//مست)

خواستم جیغ بزنم که جلوی دهنمو محکم گرفت

~هیشش..اروم باش..میخوای کمکت کنم خودتو باز کنی و فرار کنی؟

+(به نشونه تایید سر تکون داد)

~اوکی..

 

برام عجیب بود که بدون اینکه چیزی بگه یا بخواد قراره کمکم کنه..ولی خیلی خوشحال بودم

یه کلید برداشت و اون قل و زنجیرایی که بهم وصل بودنو باز کرد.. یکم بهش توجه کردم و تازه از حالتاش دیدم مسته..اصلا حس خوبی بهش نداشتم ، ترسیدم و خواستم سریع بدوم برم که از مچ دستم محکم گرفتم

~کجا؟..بهت کمک کردم و میخوای بدون اینکه برام جبرانش کنی گورت گم کنی و بری؟ هر چیزی یه بهایی داره بیب(خمار//هو*رنی//مست_از الان همش اینجوری میگه)

از ترس بدنم قفل کرده بود و لکنت گرفته بودم 

یدفعه اومد سمتم و از مچ دستم گرفتم و کشوندم که ببرم توی اتاق ..منم چیزی نمیتونستم بگم و فقط اروم اروم اشک میریختم

ویو هیون:

لیوان نوشیدنیم تو دستم بود و داشتم با یکی از رئیس باندا صحبت میکردم که چشمم خورد به یه چهره آشنا..اون یونگجه بود..ولی چرا اینجوری شده بود؟ داشت گریه میکرد و مچ دستش تو دست یکی بود .ولی اون سوبین نبود

(علامت هیون/جهت یاد اوری: ×)

×یعنی چی؟ پس سوبین کدوم گوریه؟(زیر لب//عصبی)

همون رئیس بانده : آقا..اصلا گوش میدین چی میگم؟

×آ_آمم ببخشید میشه یلحظه اینو نگه دارین؟

رئیس بانده: ها؟(شوکه)

لیوانم رو دادم دستش و سریع دویدم و دنبالشون کردم

وقتی چهره یونگجه رو دیدم واقعا شوکه شدم..خیلی تغییر کرده بود و حتی از قبل لاغر ترم شده بود..قشنگ میشد فهمید چی کشیده و مشخص یود زیر چشماش گود رفته ولی بخاطر کانسیلر یکم رنگش خاکستری شده بود

داشتم میرفتم که خوردم به یکی از گارسونا که تو دستش ظرف نوشیدنیا بود، بهش برخورد کردم و یکی از نوشیدنیا ریخت روی لباسم

گارسون: ب_ببخشید الان خودم لباستون تمیز میکنم(هول)

×آهه ..مشکلی نیست..(لبخند فیک//حرصی)

بعد اینکه گارسون رفت از روی نا امیدی دستامو گذاشتم روی سرم و با استرس و نگرانی فقط اطرافمو نگاه میکردم

شتت..گمشون کردم..

لعنت بهت سوبین..عایشش

بزور از بین اون جمعیت رد شدم و خودمو رسوندم به راهرو اتاقا..

_________

+هق هقق توروخدا ولم کن(گریه)

~نوچچ..نمیشه، باید یکم بهم حال بدی تا بزارم بری...من آزادت کردم ..ولی توهم باید جبرانش کنی

اومد سمتم و انداختم روی زمین ..بدنم خیلی ضعیف و آسیب پذیر شده بود و اون زخما و کبودیا هم باعث میشدن دیگه نتونم زیاد تکون بخورم

زیپ شلوارش رو باز کرد و از موهام گرفتم و بزور د.یکش رو کرد توی دهنم

با دستاش موهامو گرفته بود کنترلم میکرد و منم با گریه فقط سا.ک میزدم و اونم توی دهنم تلمبه میزد

+همففف(گریه)

~عوففف..عاحح..کارت عالیه بیب...آفرینن کوچولو هومم ..ادامه بده( هور*نی//خمار)

 

داشتم سا.ک میزدم که تا ته کردش داخل دهنم و باعث شد نفسم بند بیاد ..با دستم هی دستاش رو که باهاشون موهامو گرفته بودو چنگ میزدم..ولی اون بی توجه بهم ادامه میداد...برای اینکه دست بر داره محکم گازش گرفتم 

~عاییییییی ...آخخخ..عوضی هر.زه(عربده)

خواستم بدوم برم بیرون که دیدم در قفله

+ه_ها؟ چرا باز نمیشه؟(ترس/هول)

با عصبانیت داشت قدم قدم میومد سمتم و منم با استرس فقط تند تند دستگیره در رو تکون میدادم

~الکی زور نزن..الان فقط خودم و خودت تنهاییم..

اومد سمتم و از موهام گرفتم و پرتم کرد روی تخت روم خیمه زد و شروع کرد به بو کردنم

~ از رایحه ت میشه فهمید اومگایی..(تک خنده)

~یه اومگای مغلوب..هه هیچی بدتر این نمیشه که اومگا باشی و در کنارشم مغلوب باشی...البته، برای تو شرط میبندم هیچ سختی ای نکشیدی و تنها کاری که کردی اینه که پاهاتو برای آلفاها و کسایی که ازت بالاترن باز کنی(خنده//تمسخر)

+اصن اومگا باشم؟ به تو هیچ ربطی نداره زندگیم چجوریه و توش چیکارا کردم(گریه)

~صدات خیلی آزار دهنده ست

کرواتش رو در اورد و باهاش دهنمو بست ..خواست لباسامو در بیاره که یدفعه در شکسته شد

با امیدواری نگاه کردم و دیدم هیونه

_________

هیون:

داشتم اتاقارو میگشتم که از یه جا صدای جیغ و گریه شنیدم.. خیلی صداش آشنا بود..صدارو دنبال کردم و فهمیدم صدای یونگجه ست

خواستم درو باز کنم که دیدم قفله..پس محکم با پام درو شکوندم ..با صحنه ای که دیدم خون جلو چشامو گرفت و رفتم سمت اون پسره و از یقش گرفتم و پرتش کردم روی زمین

~چه غلطی میکنی؟ اصن میدونی من کیم_(حرفش قطع شد)

×یه ذره م علاقه ای ندارم به اینکه بدونم کدوم خری ای(عربده//عصبی)

اینو گفتم و شروع کردم به زدنش بدون اینکه بهش فرصتی بدم فقط میزدمش..جوری عصبی بودم که هیچی حس نمیکردم و نمیشنیدم و عصبانیتم رو روش خالی میکردم 

 

یونگجه:

وقتی که هیون داشت میزدش سریع از فرصت استفاده کردم و دهنو باز کردم و یا گریه فقط دویدم و رفتم بیرون‌..قرار نبود اینموقع فرار کنم..نقشه مو خراب کرده بودم..ولی دیگه طاقت نداشتم

×ی_یونگجه! وایسا(داد)

ویو هیون: از روی پسره بلند شدم و رفتم بیرون تا یونگجه رو پیدا کنم..ولی هر چقدر گشتم نبود..حدس زدم که فرار کرده

یدفعه صدای موسیقی قطع شد و بجاش صدای عربده سوبین بلند شد

=میکشمتت یونگجههه(عربده)

=برین دنبالش کنین! زوددد(داد//عصبی//رو به نگهبانا)

×شتت..قبر خودتو کندی یونگجه..(زیر لب//نگران)

همه ی نگهبانا و محافظای سوبین دویدن و رفتن دنبال یونگجه

منم با دستم به افرادم علامت دادم تا دنبالم بیان..سوار ون شدیم تا تعقیبشون کنیم و مراقب یونگجه باشم

باید بدون اینکه تو دید باشم کارم رو انجام میدادم..وگرنه خودم و یونگجه برامون بد میشد 

سوبین همین الانش اعصابش از دستم خورد بود که از باندش رفتم و یه باند دیگه تشکیل دادم، و این یجور خیانت بود... اگه اینکارم انجام میدم و دخالت میکردم بدتر میشد

________

ساعت ده بود..و خیابون شلوغ بود...داشتم میرفتم که تصمیم گرفتم از یه جای خلوت تر و نا شناخته برم تا دیر تر  پیدام کنن به راهم داشتم ادامه میدادم..دیگه جونی برام نمونده بود و نفس نفس میزدم..یکم ایستادم که نفس بگیرم تا اینکه

صدای نگهبانا رو شنیدم..و باعث شد استرسم بیشتر شه..برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم و دیدم دارن میدون دنبالم

وای جشتتتت..بد بخت شدم ،دوباره شروع کردم به دویدن

فقط میدویدم..خودمم نمیدونستم دارم کجا میرم اما فقط به دویدن ادامه میدادم که درد شدیدی توی بازوم حس کردم..

نگهبان1: بگیریدش!! نزارید فرار کنهه

نگهبان 2: سریع با ارباب سوبین تماس بگیرین!!

 

نگهبانا داشتن دنبالم میکردن و منم فقط فرار میکردم..اما تیری که داخل بازوم خورده بود باعث میشد سرعتم کند تر شه..

یه کوچه پیدا کردم و رفتم داخلش قایم شدم..؛ تیکه ای از لباسم پاره کردم و بازوم رو بستم.. و دوباره به دویدن ادامه دادم،داشتم میرفتم و گریه میکردم که..

 

ادامه داردد..

لایک و کامنت یادت نره:))