Fall the moon

سقوط ماه

 part10

 

 

 وسطای راه بودم و داشتم میدویدم و گریه میکردم..که حس کردم چشمام دارن تار میبینن...ولی اونقدری ترسیده بودم که وقت نکردم وایسم و بهش توجه کنم ، به دویدن ادامه دادم تا وقتی که  یدفعه چشمام سیاهی رفتن و بیهوش شدم

هیون: داشتم نگاهشون میکردم که دیدم یونگجه یدفعه خورد زمین و بیهوش شد و اون نگهبانا هم داشتن میدویدن سمتش که بگیرنش

×شتتت..بد شد که (نا امید//مشتش رو کوبید روی فرمون )..مثل اینکه باید یه خودی نشون بدیم(پوزخند//رو به نگهباناش)

سریع از ون پریدیم  پایین و رفتیم سمت اون نگهبانای سوبین

نگهبان س: تو دیگه کی ای؟ زود از اینجا برو...جای خطرناکیه

×هه..دلیلی نمیبینم که الان تو نگرانم باشی..چون قراره بد جور به فاک بری(پوزخند//تک خنده)

 تا به خودش اومد و خواست حمله کنه با یه مشت کوبیدم تو صورتش، جوری که پخش زمین شد و بدون اینکه بهش فرصتی بدم شروع کردم به زدنش 

×منتظر چی هستین؟! زود حمله کنین!(داد//رو به نگهبانا)

بعد اینکه زدمش تفنگمو از توی کتم در اوردم و بهش شلیک کردم

بین نگهبانا و مبارزای من و سوبین درگیری خیلی بزرگی پیش اومده بود..و این به این معنی بود که یه جنگ بزرگ در راهه

سریع رفتم سمت یونگجه و با نگرانی ،براید بغلش کردم

×احمق‌... بهت گفتم اینقدر سر به هوا نباش(نگران//لبخند ریز)

به بدنش نگاهی انداختم...مثل گچ سفید شده بود ..خیلی شکننده و ضعیف شده بود

تازه چشمم به بازوی دستش افتاد که خونریزی داشت سریع حرکت کردم تا برسونمش به یجای امن..

هوا خیلی سرد بود و باد سوزناک و شدیدی میوزید ، 

همونطور که راه میرفتم با نگرانی و نا امیدی داشتم به چهره یونگجه نگاه میکردم که باد خورد به موهاش و چتریاشو برد کنار..زخم بزرگ روی پیشونیش رو دیدم و باعث شد حس کنم یه سطل آب یخ روم ریختن..

یونگجه که خودش هیچوقت به خودش آسیب نمیزنه...اگه کار خودش نبود..پس یعنی..اون سوبین لعنتیه؟؟

باورم نمیشه..چرا باید با همچین فرشته کوچولویی همچین کاری کنه؟

روی پیشونیش بوسه کوچیکی گذاشتم و به راهم دادم

×شرط میبندم اگه الان بیدار بودی بازم معذب میشدی و ازت کتک میخوردم(خنده)

دیدم داره نفس نفس میزنه و خونریزیش شدید تر شده..

×وای..اصلا حواسم به این نبود(نگران//هول) 

سریع کل راه رو دویدم تا اینکه یه مغازه رامیون فروشی پیدا کردم..مثل اینکه خیلی قدیمی بود و مشتری ای نداشت..سریع در رو باز کردم و باعث شد زنگوله در به صدا در بیاد

آجوما: مثل اینکه مشتری جدید دا_

آجوما:‌هییننن وای خدای من این دیگه چیهه؟(ترس)

×ببخشید..من وقت زیادی برای توضیح ندارم...فقط لطفا، لطفا مراقبش باشین ..(نفس نفس//نگران//مقدار زیادی پول رو گذاشت روی میز)

آجوما: خیلی خب باشه..بشین استراحت کن

×نه.نمیتونم..در مورد اینکه من اوردمش هم چیزی نگید بهش..ازتون خواهش میکنم(تعظیم کوتاه//نفس نفس//استرس)

قبل اینکه بزارم چیزی بگه سریع رفتم بیرون و تاکسی گرفتم به سمت اون خیابونی که حمله شده بود..

سوار تاکسی شدم و سرم رو تکیه دادم به پنجره ماشین..و اروم چشمام رو بستم..خیلی نگران یونگجه بودم، نباید تنهاش میزاشتم..ولی به عنوان رئیس یکی بزرگترین باندا نمیتونستم به همین راحتی همچین ریسکای بزرگیو بپذریم و خودمو بندازم تو دل خطر..

 

 

ویو یک ساعت بعد بیهوش شدن یونگجه:

چشمام رو اروم باز کردم و اطرافم رو نگاه کردم..توی یه اتاق کوچیک بودم که گوشه ش یه آینه قدی بود..خودم رو داخلش نگاه کردم که دیدم بدنم کامل باند پیچی شده..

+م_من کجام.. اینجا کجاست..(گیج)

(این اون دوتا آجوما قبلیا نیستاا یکی دیگست😂)

آجوما: داشتم از توی خیابون رد میشدم که دیدم یه پسر افتاده وسط خیابون و بدنش پر از زخمه و دستش تیر خورده..منم خواستم بهت کمک کنم(لبخند)

یونگجه: شوکه شدم و به سمت صدا برگشتم و دیدم یه خانم مسن اونجاس..

+ها؟ تو‌کی ای دیگه؟..آمم چیزه یعنی ،من..ممنونم..ولی باید برم_

این گفتم و خواستم بلند شم ولی بخاطر درد شدید توی بدنم افتادم روی تخت

آجوما: زیاد به خودت سخت نگیر..من خودمم خوشحال میشم پیشم باشی..چونکه تنهام

+خیلی ازتون ممنونم ...(لبخند)

صدای کوبیده شدن در باعث شد بترسم و با نگرانی و التماس به اون زنی که بهم کمک کرد نگاه کنم..

آجوما: هوفف کیه این وقت شب؟(کلافه)

+آمم..چیز، میشه نرین؟(هول//استرس)

آجوما: ازشون فراری ای؟

چیزی نگفتم و سعی کردم بغضمو قورت بدم و سرمو انداختو پایین

آجوما: آه..حتما دوست نداری درموردش حرف بزنی، ببخشید.

آجوما: نگران نباش..تو بیا داخل این زیر زمین قایم شو..فقط جا یکم کمه..ببخشید

+نه مشکلی نیس..

رفتم و داخل قایم شدم که صدای اجوما باعث شد از نگرانی در بیام..

آجوما: بیا بیرون..تموم شد(لبخند//مهربون)

+ممنون..

آجوما: گرسنه ت نیست؟ یکم سوپ اینجا داریم ، میخوای برات بیارم؟

+نه ممنون غذا خوردم

اینو گفتم و یدفعه غار و غور شکمم بلند شد و باعث شد از خجالت سرخ شم

آجوما: خب اگه گرسنه ای لازم نیست مخفیش کنی..توهم جای پسرمی(خنده) الان برات غذا میارم

+ نه..ب_ببخشید..فقط اینکه اینجا تلفن دارین؟

آجوم: اره

+میتونم ازش استفاده کنم؟

آجوما:حتما..لازم نیس اجازه بگیری..

یونگجه: با لرزش انگشتام و استرس سریع زنگ زدم به شماره خواهر بزرگم(آرنورد)

بعد سه بوق جوابمو داد، با اولین کامه ای که گفت بغضم ترکید ، خیلی دلم براش تنگ شده بود

آرنورد: الو..؟!

+ن_نونااا(گریه) دلم برات تنگ شده بود(گریه شدید)

آرنورد:چی؟ یونگجه؟؟..چرا گریه میکنی؟ ببینم میدونی چقدر نگران و سر درگم بودیم وقتی خبر گمشدنت شنیدیم؟؟ بهت گفتم وقتی که نیستم دردسر درست نکن

+هقق هق..ببخشید..فقط_فقط کمکم کن لطفا(گریه)

ارنورد:خیلی خب ..خیلی خبب..ب_باشه.. فقط اروم باش ..اوکی؟..الان دیگه چیزی نیس.. بهم بگو کجایی

یونگجه: ادرس رو بهش گفتم و بعدش آرنورد بهم گف که بیست دقیقه اینجاس..منم یکم دلم اروم گرفت ..ولی بازم داشتم مثل بچه های سه ساله ای که مامان باباشونو گم کردن توی بغل آجوما گریه میکردم و اونم با نوازش دستش روی سرم سعی میکرد آرومم کنه

 

ویو بیست دقیقه بعد

 

با صدای بوق ماشین به خودم اومدم و به کمک آجوما رفتم بیرون 

آرنورد تا منو دید سریع از ماشین اومد پایین، حدس میزدم میخواست بازم سرزنشم کنه..ولی تا سر و وضعم رو دید دستش لرزونش رو روی دهنش قرار داد و هینی کشید ..رنگش مثل گچ سفید شده بود..

ارنورد: این چه سر و وضعیه برا خودتت درست کردیی؟(جیغ//بغض)

+ فعلا توی شرایط خوبی نیستیم..بعدا توضیح میدم..(بغض)

با کمک خواهرم رفتم و داخل ماشین نشستم

یونگجه با هر کلمه ای که در مورد اتفاقای توی زندگیش افتاده بود میگفت..اشک هاش درون چشمانش حلقه میزدند و قطره قطره روی دستانش میریختن

ارنورد: هققق ..عررر داداشییی نمیدونستم اینقد داری درد میکشیی ببخشیدد ک زود پیدات نکردمممم(گریه)

+ هق  منم خیلی دلم تنگ شده بود برا__

+ جیییغغغغ اروم باششش الا تصادف میکنیمم

ارنورد: جییغغغغ کمککک

​​​​​​ارنورد بعد اینکه جیغ زد و به خودش اومد سریع فرمون رو پیچوند و از یه جاده دیگه رف

+هوفف بخیر گذشت

ارنورد: (خنده)

+نخندد داشتم میمردم..تازه رنگ خوشبختی به چشام دیدم..بعدش میخواستی بکشیم؟

آرنورد: باشه بابا بیجنبه

 

بعد سی مین رسیدیم خونه..من توی بغل خواهرم بودم و وقتی وارد شدیم  دیدم یه پسر داخل اون خونه ست و سریع مثل بچه ها پشت ارنورد قایم شدم

 

پسره: اون کیه دیگه(عصبی)

ارنورد:نگران نباش..داداشمه(خنده)

پسره: اوو اهاا..بیا بیرون ،نترس بابا نمیخورمت(خنده)

ارنورد: این همون دوس پسرمه..چا اون وو

یونگجه: اومدم بیرون و باهاش سلام کردم و خودم معرفی کردم 

چا اون وو: چرا...سر و وضعت اینجوریه؟ 

+هیچی..(بغض)

آرنورد: اذیتش نکن..اگه نمیخواد صحبت کنه اینقدر ازش سوال نپرس

+نه مشکلی نیست..اذیت نمیشم

چا اون وو: دیدی؟ خودشم گفت اذیت نمیشه

آرنورد: هوفف..از دست تو(کلافه)

آرنورد: خبب..اون وو..اتاق شریکیمونو میزارم برای خودم و یونگجه

 اون وو: یااا پس من چی؟

آرنورد: رو کاناپه میخوابی(پوکر)

اون وو: ایشش...اصن من میخوام با یونگجه هم اتاقی باشم..یونگجه م همینو میخواد ، مگه‌نه؟(لبخند//نگاه مظلومانه)

+آه..خب، آره(لبخند زورکی//هول)

اون وو: ایوللل(هیجان زده)

آرنورد: هقق..خیلی خیانتکارینن(گریه الکی)

+ این روشا دیگه روی ما تاثیری ندارن اونی

آرنورد: خب دیگه...حرف زدن بسه برین بخوابین..شیش بوس لا لا شبتونم بخیر..منم میرم ادامه مانهوام بخونم..تازه داشت اصمات میشد

+..این همیشه همینجوره؟(پوکر)

اون وو: هاه..تو نمیدونی من هر روز ازش چیمیکشم..حتی یبارم میخواست مجبورم کنه با یکی از دوستام برم تو رابطه..همش بخاطر تاثیرات مانهواهای بی الشه(توی گوش یونگجه گفت)

آرنورد: شنیدم صداتونو هاا..در ضمن، یونگجه ..توهم حواست به اون وو باشه ، خیلی تو خواب میلوله..بعضی وقتام تو‌ خواب منحرف میشه

+ باش مرسی(ترس)

اون وو: لازم نیست استرس بگیری...من همچین آدمی نیستم

هممون رفتیم توی اتاقامون که بخوابیم ، من و اون وو پشتمون رو کردیم بهم ، که اون وو بهم گفت

اون وو: دقیق نمیدونم چه اتفاقی افتاده برات...ولی راحت باش و بخواب، من بیدار میمونم تا تو راحت باشی

+مرسی..ولی نیاز نیست

اون وو: نخیرم هست..

اینو گفت و منم یکم خوشحال شدم که یکی هست که هوامو داره..اما یدفعه همون موقع صدای خر و پفش رو شنیدم

+هعی..مثلا قرار بود مراقبم باشی(نا امید)

داشت خر و پف میکرد ..منم سعی کردم تا خودمو عادت بدم‌.چشمام داشتن گرم میشدن که با کوبیده شدن محکم‌یه چیزی روی شکمم مثل جن زده ها یدفعه با ترس چشامو باز کردم

+هییینننن ..این چی بود دیگه (ترس)

نگاه کردم و دیدم پای اون وو رومه.

آروم و بی سر و صدا سعی کردم پاشو از روم بردارم و پشتمو کردم بهش که محکم کشیدم توی بغلش و سفت توی بغلش فشارم داد

+اون وو..فکر کنم_اشتباه گرفتی...م_من یونگجه م (در معرض خفه شدن قرار داره)

همونجور که بغلم کرده بود حس کردم دیکش داره میخوره به باسنم..

+شتت..بد شد

اون وو: هومم آرنوردم ..بزار یکم بیشتر بغلت کنم(خمار//تو خواب حرف میزنه)

+نمیدونستم انقد شیفته خواهرمی.. (زیر لب//خنده ریز)

توی همون حالت بودم که کم کم‌خوابم برد

ویو‌ صبح

یونگجه

توی خواب هفت پادشاه بودم که یدفعه با صدای جیغ خواهرم از خواب بیدار شدم

آرنورد: جیغغغغ این دیگه چیهه؟(جیغ فرا بنفش)

آرنورد: چرا شما دوتا تو این حالتینن؟؟(جیغ)

+هاه؟..چه حالتی؟

به خودم نگاهی انداختم و دیدم اون وو یکی از پاهاشو انداخته روم و منم توی بغلشم 

+جیغغغغغ بلندشو از روممم..منحرف عوضی(با پا بهش لگد زد و دو متر افتاد اونورتر)

اون وو: آیییی..کمرم شکستتت ‌.چتونه شما دوتا اول صبحی؟

آرنورد: وای..نگو که شما دوتا(اروم دستش رو جلوی دهنش قرار داد و مات و مبهوت بهشون نگاه کرد)

+چ_چی؟ نه اصلا اونجوری که فکر میکنی‌نیست(هول)

اون وو: نه! یونگجه تقصیری نداره بزار توضیح بد_

آرنورد: ایولللل بالاخره یکی واقعیش از نزدیک دیدمم(هیجان زده) یعنی دیشب چیکار کردین شما دوتا هااا؟( هیجان زده//نگاه مرموز)

اون وو: نا سلامتی من دوست پسرشم(کلافه)

+هی..ببینم، این خواهر منه؟ این مدت که نبودم چی به خوردش دادین؟(شوکه)

اون وو: مانهوا بی ال

+آها..(پوکر)

آرنورد: خفه شین ..بجای اینکه غیبت کنین برین سریع میزو بچینین که غذا آماده ست

با اون وو رفتیم میزو چیدیم و وسایل ناهارو گذاشتیم، این همون زندگی ای بود‌ که میخواستم، بالاخره تونسته بودم یه نفس راحتی بکشم..

هنوزم باورم نمیشد تونستم راحت شم..

لبخندی زدم و میخواستم بشینم کنار خواهرم که صندلیمو کشید و محکم خوردم زمین

+آخخ..چته؟ چرا اینجوری میکنی؟

آرنورد: حیحح..جات از قبل رزرو شده داداشیی(لبخند منحرفانه//نگاه مرموز)

سوالی نگاهش کردم که با چشماش به پای اون وو اشاره کرد

+چی؟؟ نگو که باید اونجا بشینمم

آرنورد: تازه اتفاقا منظورم همینه(خنده شیطانی)

اون‌وو: یااا اونی که الان باید اینجا بشینه تویی نه یونگجه!

+موافقم

آرنورد: هوفف..پس بشین کنارش..

اون وو : عایششش دارم میگم میخوام پیش تو باشمم

آرنورد: چاقو رو از روی میز برداشتم و لبخندی زدم و بهشون گفتم: بهتره که روی حرفم حرف نزنین..وگرنه اون روی سگم میاد بالا

+ب_باشه..کنار هم میشینیم(ترس//هول)

کنار اون وو نشستم و شروع کردیم به غذا خوردم..شرط میبندم اگه سوبین تو این شرایط میدیدمون کله مو میکند

اون وو: تو دوست دخترم و زندگیمو ازم گرفتی..نمیبخشمت یونگجه(زیر لب)

+تقصیر خودت بود..میخواستی اون کوفت زهر ماریارو بهش ندی بخونه

اون وو: ایشش مگه من گفتم؟ خودش رفت خوند(چشم غره)

+تو مسئولیت خواهرمو به عهده گرفته بودیاا..

اون وو: گمشو باباا مرتیکه ی گاو

+خر شرکک(کیوت//زبون در اورد و مسخرش کرد)

ارنورد: میبینم که دارید خوب باهم کنار میاید(لبخند مرموز)

اون وو: اصلااااا

آرنورد: خفه!(عصبی) زود غذاتون بخورید، امروز باید بریم بیرون

+یااا ولی من نمیخوام با این بیام بیرون

اون وو: نه که من خیلی خوشم میاد باهات بگردم(چشم غره)

ارنورد: کافیهه! همینی که من گفتم..دیگه م حرفی نباشه(عصبی//جدی)

+ پوففف( اخم کیوت//لباشو باد کرد)

ساعت یک بود..غذارو تموم کردیم و من رفتم تا دوش بگیرم

یه دوش بیست مینی گرفتم و اومدم بیرون تا لباسامو عوض کنم..روی تخت رو نگاه کردم که یه نامه و لباس دیدم

متن نامه:

 "امروز برای بیرون باید این لباسارو بپوشی..اگه ببینم چیز دیگه ای پوشیدی میکشمت😑🔪"

 "از طرف خواهر ژاذابت آرنوردد 3: "

کلافه نفسمو بیرون دادم و موهامو خشک کردم و لباسمو پوشیدم..دوباره چشمم به بدن پر از کبودی و زخمم افتاد ..دوباره بغض ته گلومو گرفت..

اشکام دوباره سرازیر شدن ، به خودم اومدم و سریع اشکامو پاک کردم

نه نه...گریه نکن یونگجه، تو قوی ای..نباید گریه کنی

سعی کردم با یکم میکاپ زخمای روی صورت و کبودیای بدنمو بپوشونم ... سریع رفتم بیرون که اون وو رو دیدم

+پس آرنورد کجاست؟

اون وو: هاه~..میگه لباس نداره و همشون قدیمی شدن و تا ما دوتا باهم نریم براش لباس بگیریم نمیاد(نفسشو با نا امیدی بیرون داد//ناراحت)

+ قشنگ معلومه هدفش چیه( کلافه//زیر لب)

اون وو: چیزی گفتی؟

+عاه.. نه..هیچی

داشتم میرفتم که یدفعه اون وو از مچ دستم کشیدم ..شوکه نگاهش کردم که گفت

اون وو: صبر کن ببینم..چرا لباساتو با من ست کردی؟(عصبی)

+چی؟؟ من با تو ست نکردم! تویی که مثل من پوشیدی!

اون وو: مسخره بازی در نیار! برو لباسات عوض کن(داد//عصبی)

+نمیرم! تو عوض کن لباساتو اگه راست میگی بدت میاد(داد)

داشتیم دعوا میکردیم که یدفعه ارنورد اومد بیرون و داد زد

آرنورد: خفه شین! با دوتاتونم! هر دوتون لباسی که براتون گذاشتمو میپوشین! فهمیدین؟؟(داد//عصبی//جدی)

+چ_چی؟ تو لباسارو ست کردی اونی؟(شوکه)

اون وو: هااا؟ عزیزم..کار تو بود(شوکه)

آرنورد: اره! حالاهم با همینا میرین و برام لباس میگیرین

دوتامون با نا رضایتی رفتیم بیرون و

سوار ماشین شدیم و رفتیم تا براش لباس بگیریم

________

آرنورد: 

وقتی رفتن بیرون منم بلافاصله پشت سرشون رفتم و سوار ماشینم شدم تا تعقیبشون کنم

آرنورد: یاح یاح یاححح ببینیم این دو مرغ عشق چه میکنن(خنده شیطانی)

آرنورد: بالاخره به ارزوم رسیدممم(هیجان زده)

آرنورد: مثل همون مانهواعه میشه که توش دوتا پسره اولاش همش باهم مشکل داشتنن ایوللل..

__________

سوار ماشین شدیم که اون وو یه آهنگ پلی کرد، تا شروع کرد به خوندن از سر لجش کرمم گرفت و دکمه رو فشار دادم تا بره آهنگ بعدی

اون وو: یااا این چه کاری بودد؟ داشتم گوش میکردم

بدون اینکه به اهنگ توجه کنم و بفهمم چیه لبخندی از روی رضایت کارم زدم و گفتم

+راستش من به این سبک آهنگا بیشتر علاقه دارم 

اون وو: هه..نمیدونستم از سبک آهنگای باب اسفنجی خوشت میاد(خنده)

+ها؟ چی؟

سریع به خودم اومدم و دیدم آهنگ باب اسفنجیه ..از خجالت قرمز شدم و برگشتم و با اخم به اون وو نگاه کردم

اون وو: نخوریمون باباا(خنده)

+اصلا تو چرا باید آهنگ باب اسفنجی نگه داری ؟

اینو گفتم و از قیافه در هم ریخته ش. تونستم تشخیص بدم که چجوری تخریب شده و.پوزخندی زدم  

اون وو: اِهم..خب این دیگه فضولیش به تو نیومده(سعی در جدی بودن)

+(خنده)

بعد چند مین بالاخره رسیدیم به فروشگاه ..یه فروشگاه خیلی بزرگ بود..دهنم باز مونده بود و فقط داشتم نگاش میکردم

اون وو: دید زدنات تموم شدن؟ حالا پاشو بریم

+گگگگ

پیاده شدیم و میخواستیم وارد فروشگاه شیم که با چیزی که دیدم شوکه شدم ..

+ت_تو اینجا چیکار میکنی؟(شوکه//مات و مبهوت)

 

ادامه دارد..