Fall the moon__part5/پارت ویژه - fiction land2

Fall the moon__part5/پارت ویژه - fiction land2,اینجا منبع رمان های b l کره ای هست .. اگه علاقه ای به خوندن فیکشن ها یا رمان های کره ای Bl /هیجانی/ اص.مات/دارک / داری پس جات اینجاست موچی کوچولو🖤🍥

Fall the moon__part5/پارت ویژه

Fall the moon

سقوط ماه

 

"part5"

 

****

 

=میسااااااااااااااااااا(عربده//عصبی)

=اون میسا کدوم گوریهه(عصبی//رو به یکی از نگهبانا)

نگهبان: خ_خودتون گفتین برن وسایل شام بخرن قربان

=هوففف..زود برو دنبالش(کلافه/عصبی)

نگهبان: چشم

= همین الاانن(عربده//عصبی)

____________

 

(20 دقیقه بعد)*

 

نگهبان : اوردمش قربان..

=خوبه..تو برو بیرون

نگهبان : چشم (تعظیم کوتاه)

=خبب..توضیحی برای کارات داری..؟

∆∆من....متوجه منظورتون نمیشم(استرس)

=....(خنده هیستریک)

=که اینطور..که متوجه نمیشی..بیشتر همه چی از دروغ و خیانت متنفرم..

=خب..پس بزار خودم برات توضیح بدم

∆∆ ..

=چرا بدون اجازه من‌ هر غلطی که‌ خواستی میکنیی؟من بهت اعتمادد داشتم ! بهت گفتم کسی نباید از اتفاقای داخل عماذت و داستان زندگیم با خبر شه ولی تو همشو به یونگجه گفتی!!چراا؟ جوابمو بدههه! با اجازه کیی؟؟؟(داد//عصبی)

∆∆ب_ببخشید..من ..متاسفم، فقط لطفا سرم داد نزنین

=هه..تو واسه من تعیین تکلیف میکنی که چه زمانی و کجا چطوری حرف بزنم؟؟

∆∆ن_نه..منظور بدی نداشتم

سوبین: به سمت کشوی میزم رفتم و چاقورو از داخلش برداشتم و یه ضربدر بزرگ کشیدم روی گردن میسا..

=این برای اینکه هر وقت خواستی کاری بکنی ..یادت باشه قبلش از من اجازه بگیری(عصبی)

∆∆...هق..ببخشید(گریه)

از دستام گرفتم و چسبوند به دیوار هر چقدر سعی میکردم تقلا کنم جواب نمیداد..چون زورش خیلی زیاد بود..تنها کاری که میتونستم انجام بدم اشک ریختن بود.. با چاقو پشت کمرم رو زخم کرد.. و بعد انداختم رو زمین و شروع کردم به لگد زدن بهم و‌ کتک زدنم

∆∆ب_ببخشید(گریه) دیگه هق هقق..دیگه تکرار نمیشه(گریه شدید)

=توی عمارت نگهت میدارم! خورد و‌خوارکت و خزجت با منه! بعدش ازم سو استفاده میکنی که بخوای کتک بخوری تا شاید عذر خواهی کنیی؟؟؟؟

∆∆ن_نه ببخشید..دیگه تکرار نمیشه(گریه)

=گمشو برو بیرون!

=به مدت یه هفته م اخراجی...از حقوقت هم کم میشه

∆∆ولی...من‌هنوز پول عمل مامانم ندادم(بغض)

= واقعا..؟ خب به من چه(خنده)

= از جلو‌ چشام گمشو..

سوبین: چهار دست و پا داشت میرفت بیرون و خودش رو رو زمین میکشید که از موهاش کشیدمش سمت خودم و تو گوشش گفتم:

= یادت باشه..دفعه بعد اینقد باهات مهربون نیستم..فهمیدی؟؟(عصبی)

∆∆ب_بله.. (بغض//ترس)

="بله " چی؟

∆∆ بله...ار باب(گریه //لکنت//ارباب اروم گفت)

=نشنیدم!! بلندتر بگو(داد عصبی)

∆∆ بله ارباب(گریه)

=خوبه(نیشخند) حالاگمشو به یونگجه لباساش بده بپوشه

______________

ویو یونگجه:

توی خواب هفت پادشاه بودم که صدای کوبیده شدن در خوابم رو بهم زد 

 

+ب_بیا تو..

∆∆ خوبی..ببینم خواب بودی؟ هر چقدر در زدم جواب ندادی

+چی..نه چیزی نیس..(لبخند)

​​​​​​∆∆خوبه..ارباب گفتن این لباسارو بپوشی..

+ولی..لباس خدمتکارین..

∆∆ببخشید من دیگه نتونستم کاری کنم..

+نه..اشکال نداره..

+..گردنت ..

∆∆چ_چیزی نیس نگران نباش.. عامم راستی من تا یه هفته نیستم...

+اها..در مورد اون قضیه فکر کردی؟

∆∆ فرار..؟ عامم..چهارشنبه میام تا. نقشه رو بهت بگم..فقط تا قبلش بگرد و یه تفنگ پیدا‌ کن

+ممنون(لبخند)

∆∆من دیگه باید برم

+مراقب خودت باش..

∆∆هوم

______________

​​​یونگجه:

بسته لباسارو باز کردم ..میسا گفته بود کارم از ساعت8 شب شروع میشه و ساعت 8:20 باید قهوه سوبین یا همون ارباب براش میبردم

لباسارو در اوردم و دیدم که...

+چیییییی؟؟ اینا که دخترونه نن (عکسش میزارم) ! چقدم باز و کوتاهه عایشششش

هوفف..نگا کن کارم به کجا رسیده که باید لباس خدتمکاری دخترونه بپوشم....گوشای گربه م داره.. شرمم میشه بپوشمشون...

خلاصه با کلی کلنجار رفتن با خودم و اینا لباس پوشیدم و رفتم خودم تو آینه نگا کنم..بخاطر اینکه بدن ظریفی داشتم لباس خوب تو تنم وایمیستاد و ..راستش بهم میومد..

+جونن چه بدنی دارماا..(چشمک زدن و غنچه کردن لب // انواع ژست های خاک برسری و خراب:/‌)

داشتم تو آینه واسه خودم ژست میگرفتم که یدفعه در اتاق باز شد

+جیییغغغغغ تو اینجا چه غلطی میکنیی؟؟(ترس)

=هه..میبینم ک خوشت اومده..

=با این لباس جذابتر شدی(نیشخند)

+ایش...نمیتونی حد اقل در بزنی؟ اگه‌توی یه حالت خرابی بودم یا لخت بودم چیکار میکردی؟

=خب دیگه..بهت رو دادم پر رو نشو(کلافه)..یجوری رفتار میکنه انگار ملت کشته مرده شن(زیر لب)

+شنیدم چی گفتیاا(قیافه ش:😑)

=منم گفتم که بشنوی..حالام برو به کارات برس(سرد) 

+ رفتم پایین و داشتم کف عمارت تمیز میکردم..بخاطر زخمای رو بدنم کار کردن برام سختتر شده بود و مجبور بودم برا طی کشیدن کف زمین خم شم که باعث میشد زخمام باز شن..و بد جور گریه م گرفته بود

 

بالاخره تمیز کردن تموم کردم و رفتم توی آشپزخونه تا شام رو برای سوبین درست کنم..سر ساعت 8:20 رسیدم درستش کردم..اما تو اومدم غذا رو ببرم اتاق چن دیقه ای دیر شد..از اونجایی که قبلا توی خونه دست به سیاه سفید نمیزدم و اولین بار بود که رامیون و کیمچی درست میکردم نمیدونستم مزه ش چطوره و خوب در اومده یا نه و با کلی استرس رفتم در اتاقش زدم

=بیا تو..

+غ_غذاتون رو اوردم..

=سه دقیقه دیر کردی..

+ببخشید‌..

 

سوبین مقداری از کیمچی رو خورد  و بعد ریختشون روی زمین و ظرفارو رو شکوند ...

= این دیگه چه طرز غذا درست کردنهه؟؟ گمشو برو یکی دیگه بیار

+ولی..من تمام تلاشم کردم..بدنمم درده

=رو حرف من حرف نزن کاری که گفتمو انجام بده(عربده)..

+ اما _

=هیسسس...ساکت(عصبی)

= بشین اینجا..(اشاره به پاهاش)

+ن_نه..لطفا..

=بشین!(عصبی)

یونگجه: با بغض رفتم نشستم روی پا//هاش و پای خودم دورش حلقه کردم..

=هممم مث اینکه‌خوب کارتو بلدی(پوزخند)

=کاری ک میدونیو بکن

+چ.چه.کاری(بغض//لکنت)

=هوفف..خودت نزن ب اون راه...خودم میدونم خوب بلدی(جدی//سرد)

+ب.بخدا _بلد نیسم(بغض//گریه اروم)

=...خودتو تکون بده 

 

اروم و با تردید شروع کردم به تکون دادن خودم روی دیk ش

بعدش ل//بام بو//سید ..بو//سه خش///نی بود ..اولش همراهیش نکردم اما لب//م رو گاز گرفت و باعث شد از لبم خون بیاد و همراهیش کنم..خیلی هول کردخ بودم و نمیدونستم چرا هموین کاری کرد..یعنی هنوزم دوستم داشت؟ امکان داشت بازم مثل قبل باشیم؟ قلبم داشت تند تند میتپید و مشتاقانه همراهیش میکردم  بعد چند مین ولم کرد و یه سیلی محکم زد تو صورتم

 

=این برای اینکه فکر نکنی عاشقت شدم..حالا گم//شو بیرون( سرد)

+هوم..چشم...(بغض)

= واسه من ادا مظلومارو در نیار..بیرون!(عصبی)

= بعدشم بیا این خورده شیشه و ظرفارو جمع کن و اینجارو تمیز کن..

​​​​​​+چشم..

رفتم بیرون و با گریه شروع کردم ب کار کردن..بعدش رفتم توی اشپزخونه و شروع کردم به درست کردن شام..داشتم سیب زمینی سرخ میکردم که حس کردم دستی دور کمرم حلقه شد و برگشتم پشت سرم نگاه کردم که با چیزی که دیدم  از ترس هینی کشیدم و..

 

ادامه دارد

لباس پیشخدمتی یونگجه

1403/06/1117:32Arnoord0 نظر2 پسند
آخرین مطالب