Fall the moon
سقوط ماه
"part5"
****
=میسااااااااااااااااااا(عربده//عصبی)
=اون میسا کدوم گوریهه(عصبی//رو به یکی از نگهبانا)
نگهبان: خ_خودتون گفتین برن وسایل شام بخرن قربان
=هوففف..زود برو دنبالش(کلافه/عصبی)
نگهبان: چشم
= همین الاانن(عربده//عصبی)
____________
(20 دقیقه بعد)*
نگهبان : اوردمش قربان..
=خوبه..تو برو بیرون
نگهبان : چشم (تعظیم کوتاه)
=خبب..توضیحی برای کارات داری..؟
∆∆من....متوجه منظورتون نمیشم(استرس)
=....(خنده هیستریک)
=که اینطور..که متوجه نمیشی..بیشتر همه چی از دروغ و خیانت متنفرم..
=خب..پس بزار خودم برات توضیح بدم
∆∆ ..
=چرا بدون اجازه من هر غلطی که خواستی میکنیی؟من بهت اعتمادد داشتم ! بهت گفتم کسی نباید از اتفاقای داخل عماذت و داستان زندگیم با خبر شه ولی تو همشو به یونگجه گفتی!!چراا؟ جوابمو بدههه! با اجازه کیی؟؟؟(داد//عصبی)
∆∆ب_ببخشید..من ..متاسفم، فقط لطفا سرم داد نزنین
=هه..تو واسه من تعیین تکلیف میکنی که چه زمانی و کجا چطوری حرف بزنم؟؟
∆∆ن_نه..منظور بدی نداشتم
سوبین: به سمت کشوی میزم رفتم و چاقورو از داخلش برداشتم و یه ضربدر بزرگ کشیدم روی گردن میسا..
=این برای اینکه هر وقت خواستی کاری بکنی ..یادت باشه قبلش از من اجازه بگیری(عصبی)
∆∆...هق..ببخشید(گریه)
از دستام گرفتم و چسبوند به دیوار هر چقدر سعی میکردم تقلا کنم جواب نمیداد..چون زورش خیلی زیاد بود..تنها کاری که میتونستم انجام بدم اشک ریختن بود.. با چاقو پشت کمرم رو زخم کرد.. و بعد انداختم رو زمین و شروع کردم به لگد زدن بهم و کتک زدنم
∆∆ب_ببخشید(گریه) دیگه هق هقق..دیگه تکرار نمیشه(گریه شدید)
=توی عمارت نگهت میدارم! خورد وخوارکت و خزجت با منه! بعدش ازم سو استفاده میکنی که بخوای کتک بخوری تا شاید عذر خواهی کنیی؟؟؟؟
∆∆ن_نه ببخشید..دیگه تکرار نمیشه(گریه)
=گمشو برو بیرون!
=به مدت یه هفته م اخراجی...از حقوقت هم کم میشه
∆∆ولی...منهنوز پول عمل مامانم ندادم(بغض)
= واقعا..؟ خب به من چه(خنده)
= از جلو چشام گمشو..
سوبین: چهار دست و پا داشت میرفت بیرون و خودش رو رو زمین میکشید که از موهاش کشیدمش سمت خودم و تو گوشش گفتم:
= یادت باشه..دفعه بعد اینقد باهات مهربون نیستم..فهمیدی؟؟(عصبی)
∆∆ب_بله.. (بغض//ترس)
="بله " چی؟
∆∆ بله...ار باب(گریه //لکنت//ارباب اروم گفت)
=نشنیدم!! بلندتر بگو(داد عصبی)
∆∆ بله ارباب(گریه)
=خوبه(نیشخند) حالاگمشو به یونگجه لباساش بده بپوشه
______________
ویو یونگجه:
توی خواب هفت پادشاه بودم که صدای کوبیده شدن در خوابم رو بهم زد
+ب_بیا تو..
∆∆ خوبی..ببینم خواب بودی؟ هر چقدر در زدم جواب ندادی
+چی..نه چیزی نیس..(لبخند)
∆∆خوبه..ارباب گفتن این لباسارو بپوشی..
+ولی..لباس خدمتکارین..
∆∆ببخشید من دیگه نتونستم کاری کنم..
+نه..اشکال نداره..
+..گردنت ..
∆∆چ_چیزی نیس نگران نباش.. عامم راستی من تا یه هفته نیستم...
+اها..در مورد اون قضیه فکر کردی؟
∆∆ فرار..؟ عامم..چهارشنبه میام تا. نقشه رو بهت بگم..فقط تا قبلش بگرد و یه تفنگ پیدا کن
+ممنون(لبخند)
∆∆من دیگه باید برم
+مراقب خودت باش..
∆∆هوم
______________
یونگجه:
بسته لباسارو باز کردم ..میسا گفته بود کارم از ساعت8 شب شروع میشه و ساعت 8:20 باید قهوه سوبین یا همون ارباب براش میبردم
لباسارو در اوردم و دیدم که...
+چیییییی؟؟ اینا که دخترونه نن (عکسش میزارم) ! چقدم باز و کوتاهه عایشششش
هوفف..نگا کن کارم به کجا رسیده که باید لباس خدتمکاری دخترونه بپوشم....گوشای گربه م داره.. شرمم میشه بپوشمشون...
خلاصه با کلی کلنجار رفتن با خودم و اینا لباس پوشیدم و رفتم خودم تو آینه نگا کنم..بخاطر اینکه بدن ظریفی داشتم لباس خوب تو تنم وایمیستاد و ..راستش بهم میومد..
+جونن چه بدنی دارماا..(چشمک زدن و غنچه کردن لب // انواع ژست های خاک برسری و خراب:/)
داشتم تو آینه واسه خودم ژست میگرفتم که یدفعه در اتاق باز شد
+جیییغغغغغ تو اینجا چه غلطی میکنیی؟؟(ترس)
=هه..میبینم ک خوشت اومده..
=با این لباس جذابتر شدی(نیشخند)
+ایش...نمیتونی حد اقل در بزنی؟ اگهتوی یه حالت خرابی بودم یا لخت بودم چیکار میکردی؟
=خب دیگه..بهت رو دادم پر رو نشو(کلافه)..یجوری رفتار میکنه انگار ملت کشته مرده شن(زیر لب)
+شنیدم چی گفتیاا(قیافه ش:😑)
=منم گفتم که بشنوی..حالام برو به کارات برس(سرد)
+ رفتم پایین و داشتم کف عمارت تمیز میکردم..بخاطر زخمای رو بدنم کار کردن برام سختتر شده بود و مجبور بودم برا طی کشیدن کف زمین خم شم که باعث میشد زخمام باز شن..و بد جور گریه م گرفته بود
بالاخره تمیز کردن تموم کردم و رفتم توی آشپزخونه تا شام رو برای سوبین درست کنم..سر ساعت 8:20 رسیدم درستش کردم..اما تو اومدم غذا رو ببرم اتاق چن دیقه ای دیر شد..از اونجایی که قبلا توی خونه دست به سیاه سفید نمیزدم و اولین بار بود که رامیون و کیمچی درست میکردم نمیدونستم مزه ش چطوره و خوب در اومده یا نه و با کلی استرس رفتم در اتاقش زدم
=بیا تو..
+غ_غذاتون رو اوردم..
=سه دقیقه دیر کردی..
+ببخشید..
سوبین مقداری از کیمچی رو خورد و بعد ریختشون روی زمین و ظرفارو رو شکوند ...
= این دیگه چه طرز غذا درست کردنهه؟؟ گمشو برو یکی دیگه بیار
+ولی..من تمام تلاشم کردم..بدنمم درده
=رو حرف من حرف نزن کاری که گفتمو انجام بده(عربده)..
+ اما _
=هیسسس...ساکت(عصبی)
= بشین اینجا..(اشاره به پاهاش)
+ن_نه..لطفا..
=بشین!(عصبی)
یونگجه: با بغض رفتم نشستم روی پا//هاش و پای خودم دورش حلقه کردم..
=هممم مث اینکهخوب کارتو بلدی(پوزخند)
=کاری ک میدونیو بکن
+چ.چه.کاری(بغض//لکنت)
=هوفف..خودت نزن ب اون راه...خودم میدونم خوب بلدی(جدی//سرد)
+ب.بخدا _بلد نیسم(بغض//گریه اروم)
=...خودتو تکون بده
اروم و با تردید شروع کردم به تکون دادن خودم روی دیk ش
بعدش ل//بام بو//سید ..بو//سه خش///نی بود ..اولش همراهیش نکردم اما لب//م رو گاز گرفت و باعث شد از لبم خون بیاد و همراهیش کنم..خیلی هول کردخ بودم و نمیدونستم چرا هموین کاری کرد..یعنی هنوزم دوستم داشت؟ امکان داشت بازم مثل قبل باشیم؟ قلبم داشت تند تند میتپید و مشتاقانه همراهیش میکردم بعد چند مین ولم کرد و یه سیلی محکم زد تو صورتم
=این برای اینکه فکر نکنی عاشقت شدم..حالا گم//شو بیرون( سرد)
+هوم..چشم...(بغض)
= واسه من ادا مظلومارو در نیار..بیرون!(عصبی)
= بعدشم بیا این خورده شیشه و ظرفارو جمع کن و اینجارو تمیز کن..
+چشم..
رفتم بیرون و با گریه شروع کردم ب کار کردن..بعدش رفتم توی اشپزخونه و شروع کردم به درست کردن شام..داشتم سیب زمینی سرخ میکردم که حس کردم دستی دور کمرم حلقه شد و برگشتم پشت سرم نگاه کردم که با چیزی که دیدم از ترس هینی کشیدم و..
ادامه دارد
لباس پیشخدمتی یونگجه