fall the moon__part7 - fiction land2

fall the moon__part7 - fiction land2,اینجا منبع رمان های b l کره ای هست .. اگه علاقه ای به خوندن فیکشن ها یا رمان های کره ای Bl /هیجانی/ اص.مات/دارک / داری پس جات اینجاست موچی کوچولو🖤🍥

fall the moon__part7

 

🚫توجه!🚫.  🚷مهم و‌کاملا فوری!🚷

 

⚠⚠این‌ پارت شمال صحنه های خشن و اصمات هست اگه روحیه لطیفی داری یا علاقه ای به این چیزا نداری لطفا نخون  هیت هم نده!!

Fall the moon

سقوط ماه

part↩↩7

ویو یونگجه:

با سردرد شدیدی چشمام رو باز کردم ، هیچی از دیشب  یادم نبود 

داشتم مات و مبهوت اطرافم رو نگاه میکردم که چشمم به سوبین افتاد و دیدم با بدن برهنه کنارم خوابیده 

+جیغغغغغ تو اینجا چه غلطی میکنی منحرففففففف(جیغ فرا بنفش//با لگد زد تو شکمش و سوبین افتاد رو زمین)

=آخخخ کمرمم..چته وحشیی(داد)

+چرا لختی؟ اصن چرا پیش من خوابیدی هاا؟؟

=خفه اوسکل اینجا اتاق منه ، دلم بحالت سوخت گذاشتم اینجا بتمرگی ...کار اشتباهی کردم؟؟(عصبی)

+اصن چرا تو باید دلت بحالم__آخخ..چرا اینقد بدنم درده..

خودم رو داخل آینه کنار تخت نگاه کردم و دیدم منم لباس تنم نیست و دور دهنم و روی بدنم پر از کبودیه..

=نگو‌ که از دیشب چیزی یادت نیست..البته اشکالیم نداره..چون از این به بعد قراره هر شب برات مرور بشه(خنده//تمسخر)

یونگجه: با حرفای سوبین شوکه شدم و یکم فکر کردم که اتفاقای دیشب مثل فیلم از جلوی چشمام رد شدن ، با یاد اوری اون اتفاقا از خجالت جیغی زدم و رفتم زیر پتو

= بیخیال..لازم نیست خجالت بکشی..ما که هر شب دیگه قراره همینکارو انجام بدیم

+نمیخوامم

=هاه..تو قراردادمون امضا کردی..با خواست خودت..البته از هر.زه ای مثل تو کمتر اینم انتظار نمیرفت 

+من هر.زه نیستمم(بغض//زیر پتوعه هنوز)

=چرا هستی..هر.زه

+یااا من هر.زه نیستممم اینجوری بهم نگو(گریه//پتو رو محکمتر گرفت)

 =فکر نکن دلم برات میسوزه..حالام گمشو از اتاقم بیرون..به اندازه کافی کثیفش کردی(سرد)

تا حالا نشده بود اینقدر توی عمرم تحقیر شم..با این حرفش حس کردم قلبم داره آتیش میگیره..ولی اون بی توجه بهم داشت جلو آینه لباساش رو میپوشید و اماده میشد که بره ..منم بلند شدم و خواستم برم بیرون که یادم اومد لباس تنم نیست

=چیه؟ چرا وایسادی مگه نگفتم برو بیرون؟؟(عصبی)

+لباسام..؟

=هه..هر.زه هایی مثل تو مگه به لباسم احتیاجی دارن؟؟

+ولی..من‌_

=اون لباسای خدمتکاری دیروزت که بهت دادم رو بپوش

+اخه اونا دخترونه ن..خجالت میکشم

=یا همونارو بپوش یا همینجوری برو بیرون..راستی امروز ظهر مهمون داریم ، یجوری اون زخما و اینارو بپوشون که معلوم نشن..آبرو ریزیم نکن

+چشم

به سمت لباسا رفتم و پوشیدمشون و از اون اتاق فا.کی رفتم بیرون

بخاطر دیشب بدنم خیلی درد بود و از شانس خرابمم اتاقم ته راهرو بود ، بزور خودمو کشوندم و رسیدم به اتاقم داخل آینه خودمو نگاه کردم .از اونجایی که لباسم کامل باز بود همه ی کبودی و زخمای بدنم توی چشم بودن..مخصوصا جای ضربه چاقو روی پیشونیم 

قیچی رو برداشتم و موهامو چتری زدم ، دنبال یه چیزی گشتم تا باهاش زخمامو بپوشونم..ولی هیچی‌توی اتاقم‌ نبود

رفتم توی اتاق میسا و چندتا کرم پودر و کانسیلر با یدونه ربان مشکی برداشتم ‌ 

سعی کردم با کلی بد بدبختی بپوشونمشون و بالاخره بعد کلی تلاش جواب داد

+آخیشش..الان بهتر شد..باید بعدا برای میسام جبران کنم..

ربان رو برداشتم و دور زخم گردنم پیچوندم تا معلوم نشه و بعدش پاپیونی گره ش دادم

+جوون..ترشی نخورم یچیزی میشما

 

رفت بیرون تا به کارای عمارت برسم که پچ پچای بقیه  خدمتکارای دختر توجهم جلب کرد ..میتونم بگم تقریبا من تنها پسریم که اینجاست

خدمتکار 1: وای من امروز صبح دیدم از توی اتاق ارباب با همین لباس بازش اومد بیرون..

خدمتکار 2: قشنگ معلومه هرزه ای بیش نیست..بهش میخوره اومگا باشه..

خدمتکار3: جدیی؟ ولی فکر نکنماا آخه گونه شون خیلی کم پیدا میشه

خدمتکار1: نه بابا..قشنگ معلومه چه اومگای هرزه ایه..لباساشو‌ نگاه کن توروخدا ، ما خودمون که دختریم لباسامون اینقدر باز و‌کوتاه. نیست

خدمتکار 3 : همین لخت میومد بیرون سنگین تر بود تا بخواد اینارو بپوشه..ایشش

 

ویو یونگجه: با هر کلمه ای که ازشون میشنیدم حس میکردم بیشتر تخریب میشم و بیشتر اشک توی چشمام حلقه میزدن از بینشون رد شدم و رفتم پیش آجوما تا کارارو بهم بگه..

مشغول انجام دادن کارا بودم که یکی از اون دخترا اومد سمتم

ماریبا: چطوری؟

+بد نیسم

ماریبا: هوم خوبه..من ماریبام..اسم تو چیه؟

+دلیلی نمیبینم که اسممو بهت بگم

ماریبا: یاا بیخیال لازم نیست اینقدرم سرد باشی حالا

+..‌.رفتارای من به خودم مربوطن..لازم‌نیست اینقد خا.یه مالی کنی..سوالت بپرس..چی میخوای

ماریبا: چته تو؟ فقط خواستم یکم حرف بزنم

+اها..ولی من نمیخوام

دیگه چیزی نگفتم‌که یکی دیگه شون پست به کار شد و ازم پرسید

آیرین: چه حسی داره وقتی دوتا پسر انجامش میدن ؟ بدن ارباب چجوری بود؟ خیلی خوش فرم بود ..نه؟ 

داشت همینجور به پرسیدن ادامه میداد که یکیشون گفت

هه رین: آیرین..کافیه دیگه،فکر نمیکنی که یکم داری زیاده روی میکنی؟؟

هه رین اینو گفت و آیرین دستش رو به صورت سوالی برد بالا و شونه هاش رو بالا انداخت و گفت

آیرین: بیخیال خودتونم بدتون نمیاد بدونین

 

وقتی اینو گفت دیگه کسی چیزی نگفت و همه شون ساکت شدن

خواستم برم که آیرین ابستاد جلوم و گفت

آیرین: یاا کجا میری؟ هنوز جواب سوالام ندادی

+چرا باید جوابتو بدم؟ اینا به تو ربطی ندارن الان من بهت بگم تغییری توی زندگیت ایجاد میشه؟ یکم خودتو بزار جای من بیین چه حسی داره بعدش الکی زر زر کن

آیرین: چته تو؟؟ فقط سوال پرسیدم .‌ایشش، ببینم شما اومگاها همتون اینقد وحشی ین و خودتون میگیرن بالا؟؟ فکر نکن کسی ای برا خودت ، ارباب بالاخره ولت میکنن و میندازنت جلو سگا تا غذاشون شی

+فعلا که من متعلق به اونم...پس بهتره خفه شی تا لوت ندادم و کاری نکردم تورو غذای سگا کنه

آیرین: هه تنها کای که بلدی اینه که پاتو باز کنی و خا.یه ما.لی ارباب بکنی تا شاید یه تیکه نون گیرت بیاد اومگا ی بدبخت..مطمئنا هم از هموناییشونی که مغلوبن ..نه؟ همف..(تک خنده//تمسخر)

با حرفاش بغض کردم و بی توجه بهش پسش زدم و خواستم برم که یدفعه صدای جیغش بلند شد و خودش رو انداخت رو زمین ..بعدشم شروع کرد به گریه کردن 

منم داشته شوکه بهش نگاه میکردم که دیدم بقیه شون ازمون فاصله گرفتن چیزی نمیدونستم تا اینکه دیدم یکیشون که اسمش ماریبا بود پوزخندی زد ..همه چیو فهمسدم و استرس گرفتم..چون میدونستم سوبین میکشم... توی این فکر بودم  تا اینکه صدای سوبین در اومد

= چه خبرتونه اینجارو گذاشتین رو سرتون؟؟؟(داد//عصبی)

آیرین:هقق هق..ارباب این منو زد..من فقط میخواستم باهاش حرف بزنم_ولی اون..اون بهم گفت ه.رزه و زدم(گریه الکی)

+چ_چی؟؟ من کاری نکردم!(شوکه//استرس)

ماریبا: وای ..آره ارباب منم دیدم که زدش(عشوه//ترس الکی)

=که اینطور...یکم بهت رو دادم میری واسه بقیه قلدری میکنی؟؟(داد//عصبی)

+ولی..من کاری نکردم..خودش خودشو انداخت رو زمین(بغض//استرس)

=انتظار داری این دروغای شاخدارتو باور کنم؟؟

+م_من ..

خواستم ادامه حرفمو بگم که فهمیدم اگه ادامه بدم بد تر میشه..پس چیزی نگفتم و فقط سرمو انداختم پایین و یدفعه موهام توسط سوبین کشیده شد

+آ_آیییی..درد داره ..ولم کنن(گریه//تقلا کردن)

=خفه شو! صدات درنیاد..باید بهت یه درس درست حستبی بدم که آدم شی نه؟؟ 

+آ_آیی آخخخخ ..تورو خداا بس کن(گریه)

=ببند دهنتو هر.زه(عربده)

از موهام کشوندم و بردم توی اتاق شکجه

لباسامو پاره کرد، پرتم کرد روی تخت  و بعدش به سمت میز وسایل شکنجه رفت و بهم گفت

= داگی شو(عصبی)

منم درحالی که سعی داشتم بدنمو با دستام بپوشونم با گریه و لکنت بهش جواب دادم:

+ت_توروخدا ..بس کن لطفا، ببخشید(گریه//ترس)

=فقط ببند در گاله رو و کاری که گفتم انجام بده!(عربده//عصبی)

 کاری که گفت رو انجام دادم و دا.گی شدم 

با شلاق شروع کرد به ضربه زدن به ک.ونم  و منم فقط سرم رو روی بالشت فشار میدادم تا صدای جیغ و گریه م کمتر شه ...که یدفعه موهام و کشید و سرمو اورد بالا و همونجور که موهام توی دستش بودن گفت

= سرتو بگیری بالا ! بالشتو کثیف میکنی(عصبی)

+هق..هقق ..درد داره..بس کن(گریه)

همونجور که موهام توی دستاش بودن پرتم کرد روی زمین و باعث شد کنار سرم دوباره زخمی شه و زخمای قبلی بدنم باز شدن..منم فقط از درد و سوزش زیدد اشک میریختم

=تو عمارتم نگهت میدارم! خورد و خوراکت با منه! تنها کاری که میکنی اینه که پاتو برام باز کنی بعدش میری واسه بقسه خودتو بالا میگیری؟؟ یکم بهت رو دادم اینجوری شدی نه؟(داد)

نویسنده: (پس اون کلفتیا و شکنجه ها دقیقا کجان سوبین جانم ؟ 💔😐😂)

+هق..هقق ببخشید(گریه)

داشتم گریه میکردم که یدفعه یکی در زد و سوبین رفت دم در

= چیه..؟

نگهبان:‌مهموناتون رسیدن

=یکم سرشونو گرم کنین تا بیام

نگهبان:چ_چشم

اینو گفت و رفت بیرون و سوبین به سمتم اومد

=خبب..کجا بودیم؟

+ن_نه..توروخدا بس کن..(ترس//گریه اروم//عقب عقب خودشو رو زمین میکشه)

انداختم روی تخت و روم خ.یمه زد 

=ایندفعه برای ت.نبیه یکم قراره درد داشته باشه..یکم زیادی..و اینکه بدون کا،،ندوم انجام میدیم..نظرت چیه؟(نیشخند//ترسناک)

+ت_توروخدا سوبین..حداقل با کا،،ندوم

=نوچچ..مگه بهت نگفتم باید ددی صدام کنی ؟ تنبیهت بیشتر شد

به سمت وسایل شکنجه زفت..سرش گرم انتخاب کردن وسایل بود..منم بخاطر اینکه خیلی ترسیده بودم تصمیم گرفتم تا وقتی حواسش نیست سعی کنم فرار کنم 

سریع دویدم به سمت در و بازش کردم گه یدفعه یادم اومد لباس تنم نیست..شوکه داشتم به ادمایی که بیرون بودن و سیاهپوش بودن نگاه میکردم که متوجه نگاه هیز یکیشون شدم که داره با پوزخند نگام میکنه که بهم گفت:

لینو: فکر نمیکردم سوبینم از این کارا بلد باشه و همچسن اومگایی اینجا واسه خودش نگه داره(تک خنده)

گریه م گرفته بود و نتونستم مقاومت کنم و شروع کردم به اشک ریختن که یدفعه دیدم ساکت شدن ...فرمون و رایحه شدید یکی رو از پشت سرم حس کردم و باعث شد شوکه شم ، اروم و با ترس و تردید سرم رو به سمت عقب حرکت دادم که دیدم سوبین بالا سرمه..از ترس به سختی آب دهنم رو قورت دادم ، اما یچیزی عجیب بود داشت با یه لبخند خیلی مهربون  که خیلی وقت بود که ازش ندیده بودم به اون ادما نگاه میکرد ..تنها مشکلش که ترسناکش میکرد اون فرموناش که بخاطر عصبانیت شدیدش ساتع میشدن بود

=ببخشید بابت مزاحمت برده م.یکم زیادی سر به هواست الان‌خودم به حسابش میرسم ، شماهم لطفا وقت بگزرونین و منتظرم نباشین(لبخند مهربون اما در عین حال ترسناک:/)

این رو گفت و کشوندم توی اتاق 

= که فرار میکنی..اره؟ همش داری ازم سر پیچی میکنی و قوانینو زیر پا میزاری(عصبی)

از بس که گریه کرده بودم دیگه جونی برام نمونده بود و فقط تونستم بگم

+می_تر..سم(بیجون//گریه اروم)

بی توجه بهم گیره های فلزی رو وصل کرد نوک س..ینه هام بعدش یه زنجیر بهشون وصل کرد و بعدش اوناروهم به دیوار وصل کرد چند تا زنجیر دیگه هم به پا و دستام وصل کرد که باعث شد از تخت فاصله داشته باشم..انگار چند سانتی توی هوا بودم 

برای اینکه تستشون کنه زنجیری که به گیره ها وصل بود رو یه دور محکم کشید و باعث شد از درد شدیدی که نوک س..ینه هام حس کردم جیغی بزنم و گریه کنم

+آ_آییییی درد دارهههههه خیلی..در_د داره(گریه)

=هوفف..صدات رو‌مخمه..

این گفت و گگ رو از روی میز کنار تخت برداشت و برام بست..با گریه و التماس فقط نگاش میکردم تا بس کنه ..ولی بی توجه بهم به کاراش ادامه میداد

ویبراتور رو برداشت و بدون مقدمه کرد داخلم که باعث شد بخوام جیغی بزنم..اما زیر اون گگ جیغم خفه میشد ..منم شروع کردم به گریه کردن

بی توجه به اشکا و دردایی که دارم میکشم روی صندلیش نشست و با کنترل توی دستش شروع کرد به تنظیم ویبر،،اتور اول روی درجه اروم گذاشتش ..لرزشش رو داخلم احساس میکردم و این باعث میشد مور مورم بشه ، حس خیلی بدی بهش داشتم چند مین دا..خلم نگهش داشته بود و هر از گاهی میومد و زنجیرایی که به گیره های فلزی و نی.،پلایام وصل کرده بود رو چک میکرد و محکم میکشیدشون..منم از درد سعی میکردم تقلا کنم ..ولی فایده نداشت و باعث میشد زنجیرا کش بیان و منم درد بکشم..پش تصمیم گرفتم دیگه تقلا نکنم و تکون نخورم

 از داخل جعبه سی،،گارش یدونه سی،،گار برداشت و بین لباش قرار داد..بعدش با فندک روشنش کرد و یه پوک کامل کشید

با یه دستش س..یگار رو نگه داشته بود توی دهنش و با اون یکی دستش کنترل رو نگه داشته بود درجه ویبراتور رو تنظیم میکرد

چیزی نشد که یدفعه درجه ش رو رسوند به آخر و و،،یبراتور خیلی شدید داخلم تکون میخورد و‌میلرزید از درد  خودم رو محکم‌ کبوندم روی تخت و باعث شد درد نوک سی..نه هام بیشتر شه ، میخواستم جیغ بزنم که زیر گگ خفه شد و دوباره شروع کردم به گریه‌ کردن 

دیگه نمیدونستم چقدره دا..خلم نگهش داشته و حس میکردم زمان از دستم در رفته...که یدفعه حس خیلی خوبی دا،،خلم حس میکردم ..درجه ش رو روی متوسط گذاشته بود ..اولین بار بود اینقدر از کارش لذ،،ت میبردم..عاح هام زیر اون گگ فا،،.کی خفه میشدن ..اما من همچنان به عاح کشیدن ادامه میدادم

=همم..میبینم که  داری از تنبیهت لذت میبری..(نیشخند//سیگارش رو‌خاموش کرد)

این رو گفت و ویبراتور رو درش اورد..

+همممم(دهنش بسته//سعی در عا..ح کشیدن:/)

با چشمای پر از نیار بهش نگاه کردم تا دوباره بک..نش دا..خلم که خنده ای کرد

=خیلی دوسش داری ..نه(خنده)

با ل..ذت  و سریع سری تکون دادم تا بفهمه چقدر میخوامش 

=باشه..ولی چطوره با من حسش کنی؟‌هوم؟؟

سری به نشونه منفی تکون دادم و نگاهم رو به اون وی..براتور دادم

=عاا نه دیگه..نشد، دوست ندارم بیبیم اینقد زود ازم چشم برداره(خمار//بم)

این رو گفت و یدفعه دیk ش رو کرد داخلم که از درد و شوک میخواستم متر بپرم هوا اما زنجیرا مانعش شدن 

=خب..قراره ایندفعه بدون کا..ندوم باشه، اینجوری یه بچه توی شکمت میکارم و بعدش دیگه قرار نیست از دست د،،دی فرار کنی

وقتی این حرفو زد گریه م گرفت و شروع کردم به تقلا کردن تا بتونم یجوری فرار کنم

+همممممم عمم هیعع هممم(گریه شدید//تقلاکردن//دهنش بسته//اندکی نفس تنگی😂)

داشتم تقلا میکردم که یدفعه با دوتا دستش محکم شونه هام رو گرفت و‌کوبوند روی تخت که ساکت سدم و توی گوشم‌گفت

=هیششش..چرا گریه میکنی..یعنی بودن با من اینقدر برات دردناکه؟؟ هومم؟(عصبی//اروم)

هول کردم و سریع با گریه سری به نشونه منفی تکون دادم که لبخندی از روی رضایت زد و‌گفت

=همفف..خوبه

بعدش شروع کرد به ت..،لمبه زدن ..خیلی عمیق و محکم تا ته میکوبید .. بعد چند مین داخلم کا،،م شد و باعث شد اروم‌چند قطره اشک بریزم 

بالاخر بازم کرد و خودش شروع کرد به پوشیدن لباساش  و برام روی زمین یه دست لباس با قرص مسکن پرت کرد ..یه لیوان ابم گذاشت کنارم لباسایی که روی زمین برام انداخته بود(عکس داره) رو پوشیدم ..از روی زمین قرص رو برداشتم و خوردمش.. خواستم بلند شم که تعادلم رو از دست دادم ، نزدیک بود بیوفتم که دستم رو گذاشتم روی شونه ش و‌خودم رو‌ نگه داشتم..تا به خودم اومدم تازه فهمیدم چه گندی زدم و سریع دستم رو برداشتم

+ب_ببخشید(صدای گرفته//هول//لکنت)

=دفعه آخرت باشه دست کثیفت به من میزنی (روی شونه ش رو با دست تمیز کرد//چشم غره//عصبی)

+چ_چشم(ترس)

=زود گم.شو برو بیرون یچی درست کن برای مهمونا..بحاطر تو وقتم تلف شد..ایشش(سرد//عصبی)

+چشم..ار_باب سوبین(بغض//ترس//لکنت)

=میبینم که حرف گوش کن شدی..(تک‌خنده)

=عااوو..فهمیدم حتما باید باهات مثل حیوون رفتارمیشد..نه؟(تمسخر//پوزخند)

+....(بغض)

+میتونم...رفع زحمت کنم..؟(بغض صگی)

=هوم..هر چی زودتر گمشو(سرد)

 

ویو یونگجه:

کارم رو تموم کردم رفتم بخوابم..ساعت دو شب بود..نمیدونستم چرا همه این بلاها داره سرم میاد..باید یجوری از این خرابه فرار میکردم..ولی هیچ راهی نبود.. توی چند روز اخیر ..قبلنا هر وقت که با سوبین میرفتیم بیرون از یه راه متفاوت میرف و باعث میشد گیج شم... همش کلی گریه میکردم و جیغ میزدم بخاطر اتفاقای امشب ..و برای اینکه صدام نره بیرون سرم رو رو بالشت محکم فشار میدادم ...بعدش بالاخره بخاطر اینکه خیلی گریه کردم خسته م شد و چشام گرم شدن و خوابم برد

 

ادامه دارد...

 

 

1403/06/1518:05Arnoord0 نظر1 پسند
آخرین مطالب