fall the moon

سقوط ماه

Part2////پارت ۲

 

ویو یونگجه:


بعد اون‌ حرفش یکم ترسیدم..یکم زیادی.... و تصمیم گرفتم برم همون پارکی که گفته بود..رفتم یه دوش بگیرم و لباسام پوشیدم(عکس داره....) و پیاده به سمت پارک‌حرکت کردم...هوا تاریک بود و فضای اطرافم برام ترسناک تر میشد.. از اونجایی که پارک نزدیکای خونم بود ..زود رسیدم به پارک، خیلی خلوت بود و همونموقع گوشیم زنگ خورد

-------------------

(فلش یونگجه+). (فلش همون ناشناسه=)

جواب دادم و یکی با صدای بم و ترسناکش گفت:

=‍ بیا ب این ادرسی ک برات لوکیشنش میفرستم.‌.

+به اندازه کافی بهت گوش کردم...همینجا بگو چیکار داری....

=اعصابم از اینی ک هس خرابتر نکن موش کوچولو..اگ میخوای دوستت وضعش از اینی که هست بدتر نشه گوش کن بهم

+عوضی...فقط بلدی زور بگی تا بقیه رو بترسونی..ادمایی مثل تو ارزششون از یه تیکه سنگم‌کمتره (عصبی/بغض)

=حواست باشه با کی چجوری حرف میزنی..تضمین نمیکنم بعدش زنده بمونی یا نه

ویو یونگجه:

صداش برام یکمی اشنا بود..ولی هر چقدر فکر میکردم یادم نمیومد..البته..یه گزینه ای داشتم..اما مطمئن نبودم ..چون سوبین الان ایتالیاست..فک نکنم پیدام کنه..اون لوکیشن برام فرستاد و منم رفتم و پیداش کردم که رسیدم به یه پل که کنارش یه دریاچه بود و عمقش زیاد بود..

روی صندلی منتظر نشستم که دوتا پسر که سرتا پا مشکی پوشیده بودن و ماسک مشکی داشتن روی چشماشون ..اومدن جلوم..یکیشون قدش کوتاهتر بود و اونیکی قدش بلند بود...قد بلنده یکمی اشنا میزد برام و داشتن نگام میکردن ..حقیقتش ترسیده بودم ولی چون میدونستم هدفشونم همینه سعی کردم نشون ندم و با لحن شوخ طبعی بهشون بگم:

+چیه؟..مث کاکتوس ایستادی بالاسرم نگام میکنی؟؟ خوشگل ندیدی؟؟

= ...

× ....

+عامم...ببینم..ننتون مرده سرتاپا مشکی پوشیدین؟!.. :/

=بهتره زبون درازی نکنی برامون..وگرنه بد میبینی ..پارک یونگجه

+چ_چی...ببینم..تو اسم من از کجا میدونی؟؟

=سوال جالبی بود..ببینم ..هر دوتا شماره تو خیلی راحت پیدا کردم..و بعدش انتظار داری اسمت ندونم؟؟(جمله اخر همراه با خنده گف)

+هه..دو سه تا فیلم جنایی دیدی جو گرفتت؟..(نیشخند..و سعی در نترسیدن:/ )

=هنوز جدیمون نگرفتی...نه؟(خنده)..اوکیه...هوی هیون..برو بیارش(جدی_ترسناک)
 

×اوکی

+چ_چی...هیون؟؟

ویو یونگجه:

با این حرفشون بیشتر ترسیدم ..اون هیون بود؟ همون هیون خودمون که تا یه مدت غیبش زده بود..؟ نتونستم ترس و شوکی که بهم وارد شده بود رو مخفیش کنم.... داشتم بهت زده نگاشون میکردم که با اون چیزی ک جلوم دیدم شکه شدم و ..

+نههههههههههههههههه ها_هانول..(جیغ فرا بنفش:/ و گریه )

+....چرا باهاش اینکار کردین عوضیاا؟؟(داد_گریه)

باورم نمیشد..اون..اون هانول بود..سر و صورتش پر خون بود و کبود شده بود


=حالا فهمیدی باید جدیمون میگرفتی؟..اگه همون اول به حرفم گوش میکردی و زودتر میومدی پیشم..اگه لج نمیکردی صورت قشنگ دوستت خراب نمیشد..(نیشخند ترسناک)


+ب..ببخشید...هق...بیا دیگه کاری به هم نداشته باشیم...هرچقد پول بگی بهت میدم ..فقط لطفا ولش کن(لکنت_گریه)

=عاا..نه دیگههه..نشد..اینجوری راضی نمیشم..

+بسهه دیگههه ! چی از جونم میخواین عوضیا ..خب اگه برای پوله هرچقدرم ک باشه بهتون میدم!(گریه_داد)
با این حرفم به هیون اشاره کرد تا هانول ول کنه..یلحظه امیدوار شدم و داشتم با چشمای اکلیلی نگاهش میکردم که اومدم سمتم روی یکی از پاهاش زانو زد..یکی از دستاش رو انداخت روی پاهاش و با اون یکیم زیر چونه م رو گرفت و سرم رو بالا اورد
=....من تورو میخوام...نه پول

+چرا چرت و پرت میگی عوضی؟؟

= هوفف..اینقد رو اعصابم راه نرو...(چونه ش رو محکم گرفت و بعد ول کرد)

=هیون...

×بله..

=با هر شمارش من بزنش..(اشاره به هانول)

×. ولی..بنظرت یکم زیاده روی نمیکنی...فقط قرار بود بترسونیش..

=خفهه شو و کاری ک میگم انجام بده(عربده)

×تو به من گفته بودی فقط قراره یکم اذیتش کنی نه اینکه هانول اینجوری عذاب بدی و یونگجه رو به گریه بندازی(داد)

=ولی الان دارم میگم باید اینکارو انجام بدی! تو قراردادم امضا کردی راه برگشتیم نیست!(داد/عصبی)

=اصن گم.شو اونور(هولش داد)

= خب..خودم شروع میکنم...یک!

+نهه..نکن بسه! اخه چرا اینکار میکنی؟؟!(گریه )

=دو! ....سه!!(داد_جدی//با هر شمارشش با پا به هانول ضربه میزنه)

ویو هانول:

با هر شمارشی که اون پسره میکرد با پا یه لگد بهم میزد یا موهام میکشید و بعضی وقتام بینش با مشت میزد تو صورتم  دیگه حتی نمیتونستم درست حرف بزنم..ولی سعی کردم بگم:

*ی_یونگجه..لطفا بیخیال من شو..او_اون شوخی نداره...ف_را_کن__

سوبین: نذاشتم حرفش کامل بزنه که یبار دیگه محکم زدمش و بیهوش شد

=اوه..دوستتم بیهوش شد که...چقد لوسه..(خنده)..هامممم..دوس دارم امتحان کنم ببینم توم مث دوستتی یا نه؟؟؟(خنده_هیجان زده)

یونگجه:........(گریه)

=هه..هنوز نشناختی..نه؟...البته عادیه..چون تقریبا چهارسال از اونموقع میگذره..اخرین دیدارمون.

 

«اون پسر این حرف رو زد و ماسکش رو از روی چشماش برداشت و یونگجه با چشمای درشتش که مثل خون قرمز شده بودن فقط بهت زده نگاهش میکرد و اروم و بی صدا اون مروارید های شفافش رو از توی چشماش روی زمین میریخت

 

_____________________

+چی..ت_تو اینجا چیکار میکنی

=چرا..اونشب فرار کردی؟؟ با اجازه کیی؟؟! هان؟؟؟ چرا رفتی پیش پلیس؟؟؟ چرااااااااا؟! اینقد برات بی ارزش بودم که انداختیم زندان؟(داد_عربده)

+....هیچ میدونی من بخاطرت چقد درد. کشیدم؟؟ عوضیی! من بخاطر تو بار ها و بار ها مرگ تجربه کردم(گریه _داد)

 

= اصن برام مهم نیس..فقط دوتا راه داری...یک اینکه خودت با پای خودت همراهیم کنی و باهام بیای..و اخرین راه اینه که خودم با زور ببرمت..

+اونوقت تو کی باشی ک من باهات بیام.؟؟دست کثیفت به من نزن عوضی

=هی سعی میکنم با زبون خوش باهات حرف بزنم و ادمت کنم...ولی نه...مث اینکه اینجوری فایده نداره....هیون..حالا!

ویو یونگجه:

با کلمه اخر سوبین شوکه شدم و خواستم برگردم پشت سرم نگاه کنم ک نفهمیدم چیشد و درد عجیبی پشت سرم حس کردم ؛ چشام سیاهی رفتن

 

 

 

 

. لباس یونگجه برا رفتن به پارک