Fall the moon
سقوط ماه
chappter3//پارت ۳
_______________________________________
ویو سه ساعت بعد بیهوش شدن یونگجه:
چشام باز کردم حس میکردم اطرافم تار میبینم..سوزش و درد زیادی توی دستم حس میکردم...سعی کردم بی توجه بهشون اطرافم آنالیز کنم ؛ یه اتاق بزرگ که روی سقفش یه پنجره کوچیک داشت و کفش هیچی نبود ..یه کمد بزرگ چوبیم رو دیوار بود..که یکمش شکسته بود توی اتاق هیچ لامپی چیزی نیس ک روشنش کنه و بخاطر اینکه شب بود باعث میشد یکم ترسناک شه
دقیق نمیدونستم برا چی اینجام و هیچی یادم نبود....خیلی گیج بودم ..تا اینکه یدفعه تمام خاطرات امشبم مث فیلم از جلوچشام رد شدن و باعث شد جیغ وحشتناکی بزنم و گریه کنم
خواستم بدوم و فرار کنم اما دیدم دست و پاهام بسته ن ب صندلی.. که یدفعه........
-----------------------
=خب..ببینم هیون شی..توضیحی برا لج بازیای امشبت نداری؟(جدی///سرد///خشن)
× یک اینکه کار اشتباهی نکردم ک بخوام توضیح بدم براش...و دوما ..ببینم جناب سوبین.. از کی تا حالا من تبدیل شدم ب هیون شی؟ (کلمه اخر با تاکید گف)
=خودت میدونی لجبازی با من و زبون درازی برام عواقب خوبی در پیش نداره(نیشخند)
×ببینم..نکنه منم الان مث اون زیر دستات میبینی ک مث دستمال فقط ازشون استفاده میکنی و دورشون میندازی..اره؟؟
=فقط ببند دهنتو....
×با من درست حرف بزن!! قرار بود فقد بهت کمک کنم تا یونگجه راضی کنی و یکم بترسونیش ولی تو اون پسر بیچاره رو شکنجه کردی!!! زندگیش سیاه کرد__(داد عصبی//)
ویو هیون:
داشتم حرف میزدم ک صدای جیغ و گریه شدید حرفم قطع کرد و برگشتم ب سوبین نگا کردم ببینم واکنشش چیه..ک دیدم خیلی خونسرد رو صندلی لم داده و داره با لبخند رضایت امیز سیگار میکشه و این بیشتر عصبیم میکرد
×هی!! تو الان نمیخوای کاری کنی؟؟
=اوم..چیشد چرا عصبی شدی ادامه حرفات بگو...داشتی میگفتی که..عمم ...چرا زندگی عشقم سیاه کردم..گمونم همین بود..نه؟(خنده //خونسرد)
× متاسفم برات انتظار نداشتم اینقد عوضی باشی..(عصبی)
=اوهو... چ خشن شدی .. ببینم نکنه دلتو باختی(منظورش اینه ک عاشق یونگجه شده). (عصبی )
هیون::: بی توجه به حرفای سوبین دویدم به سمت صدای جیغ و با لگد در باز کردم ..باید ازش عذر خواهی میکردم...چون من هرچی بشه دوس ندارم بهش خیانت کنم..وقتی اشکاش میبینم حس میکنم قلبم آتیش میگیره
× یونگجه! حالت خوبه؟ ببخشید..من مجبور بودم..الان دیگه در امانی..من_ ( حرفش قطع شد)
+ عوضی!! از همتون متنفرم ..از تو یکی انتظار نداشتم هیون ..من بهت اعتماد کردم عوضیی..چرا اینکار کردین؟؟(گریه//جیغ)
×م_من ..نمیخواستم اینجوری بشه فقط قرار بود_
+خیانتکار..تو یه دو رو دو رنگی(گریه)
×عاییششش یلحظه اروم بگیر بزار کامل حرفم بزنم بعد بپر وسط(عصبی/داد)
رفتم سمتش و بغلش کردم که سوبین اومد.
= ...به به...میبینم که دوتا کفتر عشق دارن بهم ابراز علاقه میکنن
= برو بیرون(جدی)
×چیکارش داری؟(عصبی)
=گفتم گمشو برو تا دوتاتون تیکه تیکه نکردم!(عربده)
یونگجه:
وقتی هیون رفت بیرون ترسم بیشتر شد و با التماس نگاش میکردم که نره
=منتظر کمک نباش کوچولو..چون هیچکس نیس ک بخواد پیدات کنه..به اون هیون هم زیاد دل نبند ..بعید میدونم کمکت کنه..الان فقط خودم و خودتیم(نیشخند//ترسناک)
=عاه ..دلم برای یه روز عاشقانه که دوتامون یجا تنها باشبم تنگ شده بود
+ازت متنفرم..چرا نمیمیری فقط..دست از سرم بردار..نمیخوام..نمیخوام زندگیم اینجوری باشه(بغض//گریه اروم)
=خفه خون بگیر و فقط جواب سوالام بده.... (جدی)
+اگه خفه شم پس چجوری جوابت بدم
=هی سعی میکنم باهات مث ادم حرف بزنم..ولی مث اینکه خودت نمیخوای
این و گفتم و ی سطل اب سرد بر داشتم خالی ش کردم رو یونگجه و زدم تو صورتش
+آخخ
=مث ادم جوابم میدی یا نه؟(جدی ترسناک)
+ من دیگه اون آدم سابق نیسم ک بخوام از این کارات بترسم سوبین شی..
= اوه..بد شد کهه..میدونی. راستش تایپم اون پسرای ضعیفن....
+همش بخاطر اینه ک ی سادیسمی عوضی ای ..تو قبلا اینجوری نبودی!(بغض//داد)
سوبین: بی توجه ب حرفای یونگجه در کمال خونسردی یه پوک سیگار کشیدم و بعد به سمتش رفتم و از موهاش گرفتم وتو گوشش گفتم
=نظرت چیه تو خاموشش کنی بیبی..؟(لبخند )
+چ_چی؟
یونگجه : با حرف سوبین شوکه و گیج شدم که یدفعه سوزش و درد وحشتناکی تو گردنم حس کردم و اونم با لذت سیگار رو بیشتر و بیشتر روی گردنم فشار میداد
+آ_آییییییی نکن درد دارهههعع(همراه با گریه شدید)
+ا_از ت__هق_ازت متنفرم(گریه و لکنت)
=خوشحالم که حسمون دو طرفه ست(خنده)
+چرا اخه؟ چی گیرت میاد با این کارا بجز اینکه زره زره خورد شدنمو ببینی؟ لطفا تمومش کن(گریه )
سوبین:
سیگار رو انداختم پایین و شروع کردم به قدم برداشتن..و به سمت میز وسایل شکنجه رفتم
=تو هنوز هیچی در مورد من نمیدونی..یعنی اینکه خودت نخواستی بدونی...فقط قضاوتم کردین...حتی ازم دلیل حال بدمم نمیپرسیدین..هیچکس متوجه دردام نشد ..فقط و فقط متوجه اشتاباهاتم میشدین و سرزنشم میکردیم ، منم عذاب میکشیدم..الانم نوبت توعه که عذاب بکشی
+ببخشید سوبین ! ببخشیید ههق هقق اصلا بیا مثل قبل باشیم مثل قبلنا که همچیز خوب بود..میتونیم از اول شروع کنیم قول میدم ایندفعه دیگه الکی قضاوتت نکنم..من هنوزم دوستت دارم ..(گریه )
سوبین(با شنیدن حرفاش داشتم میرفتم و سمتش و دستم بزارم رو صورتش که نوازشش کنم..)
+ من اونموقع فقط میترسیدم..دیگه م نزدیک هیون نمیشم..هیچوقت
=چی..؟؟ یعنی قبلا باهاش بودی؟؟ گذاشتی دستمالیت کنه ارههه؟؟(عربده)
+چ_چی؟ نه..
=مثل اینکه هنوز متوجه نشدی عشق واقعی یعنی چی..نه؟ پس مثل اینکه خودم باید بهت یاد بدم
بسته تیغ رو میز برداشتم و ب سمت یونگجه رفتم و شزوع کردم به در اوردن لباساش
=نظرت چیه یکم نقاشی کنم رو صورت و بد//نت( نیشخند)
+چیی؟ ن_نهه. هق جاش میمونه(گریه)
=عاا..چرا گریه میکنی کوچولوی من... منکه بهترین طرح برات انتخاب کردم(خنده //هیجان زده)
شروع کردم به کشیدن یه صلیب و چنتا نقاشی رو سر و بدنش و بعد کامل بدنش رو خط خطی کردم ..بعدش شلاق نه سر ظریفم رو برداشتم و به سمتش رفتم
+نه..من میترسم! تو خودت میدونی من خیلی از داد زدن و کتک میترسم پس چرا اینکار میکنی(گریه)
=چون..باید برات درس عبرتی بشه..برای تو و بقیه
+چی ازم میخوای؟ بهت گفتم که دوباره باهم بمونیم پس چته دیگه(گریه)
=..نه..الان دیگه جونتو میخوام (خنده)
سطل آب سرد رو خالی کردم روش و شروع کردم به زدنش
یونگجه: از سوزش...درد ، و گریه زیاد دیگه جونی برام نمونده بود و فقط اروم اشک میریختم ...و کم کم بیهوش شدم
=عااا..چرا توم بیهوش شدی ..خودت و دوست مثل همین..با فرق اینکه اون الان تو سرد خونه ست (نیشخند)